۰۲ آذر ۱۳۸۹

این خانه از پای بست ویران است ...

این وبلاگ تا اطلاع ثانوی وثالثی تعطیل می باشد .تاچه وقت نمی دانم ؟!تا کجا نمی دانم ؟!وبه احتمال غریب به یقین در جای دیگری بیتوته کنم ،نشانه های فرهنگی از خود به جا گذارم ؛نشانه ای که یک روز جزعی از تطور مسیرهای من را ترسیم کند ،ویقینا گپ اصلی اینجا خواهد بودوآنجا را برای همیشه متروکه خواهم کرد .وبه موطن اصلی ام برخواهم گشت...

چقدرگفتم یک چیز به این واضحی را : که دارم وبم را عوض می کنم و متعاقبا آدرسش را  اعلام خواهم کرد ؛ برای همه ی اونهایی که با من بودند از اول مثل نگاه وشفق .برای همه ی اونهایی که هرگز با من نبودند مثل شهروند شکنجه 1.قول می دم اونجا دیگه غلط املایی وتایپی نداشته باشم .وزیاد نگم آدمی طغیانی است از عقاید ها که قادر به بیان آن ها  نیست...
تا روزها یی که همیشه بروز هستیدو همیشه سبز.

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که به اندازه ی  پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
وبه سمتی بروم ،
دورها آوایی است که مرا می خواند
باید امشب بروم روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ....

۲۶ آبان ۱۳۸۹

این مسیر کو.تاه.

یک حس گرم توام باامنیت


یک حس قهوه ای متمایل به صورتی

یک تلاطم آرام

یک نفس بی بازدم

تمام ارگانیسم تفکرم رابه سخره گرفته است.

واژه ها تاب می خورندوبادبادک هوا می کنند.

وازنردبان آسمان خورشید می بارد.

همچنان جهان باقی است وقلب زندگی زیر این بادیه ی شهر می تپد.

وخدایی که هنوز بیداراست....

۲۱ آبان ۱۳۸۹

نذرکردم گرازاین غم بدر آیم روزی




تادر میکده شادان وغزلخوان بروم

۱۹ آبان ۱۳۸۹

بی ادبی

سرخ سرسبزم به باد داد

6ترم درسیدیم ،خواندیم اگه می خواستیم 7ترمه بتمامیم نیز می توانستیتیم.

معدل 6ترممان مالیدهیچ!

تابستان را یک ترم بودیم کاوش هوتوتو!

به یمن ومبارکی 9ترمه شدیم وارشد نیز بای بای !

فراغتمان زیادی زیاد شد !چراکه این ترم درسی نیز نداریم

خلاصه به جمع الّافین مارانیز بیفزایید.

همه ی اینها یک سو..داشیتیم به جمع بروبچز، ارذل می پیوستیم و6ماه آب خونک مهیمانمان بود :دیواررفیق بی کلک مادروسیگار وصدای نکره ی هم بندی . تازه سابقه ای درخشانی از تجارب.

که این یکی به لطف بزرگان عزیز حل شد.

شب قبل از فاجعه خواب دیدم یک ماشین از روی دست راستم گذشت چیزی نشد ولی دستم به شکلی بود که یارای من درکنکور ارشد نباشد به راننده گفتم آقا چرادستم؟ !من دستم رو برای ارشد نیاز داشتم!!!ولی خداییش چه تعبیری شد.

سبک نوشتنم هم یادم رفته ..یک عمر جلال خواندیم با اوبه فیض فاض نائل شدیم حال پست مردن دیده می شویم.مای جغله هنوز درجلال مانده ایم ماراچه پست مدرن!هنوز بیتی که می خواهم یادم نیامده...

خلاصه داداش بیکارو بی هدف دنبال راهی هستیم که هیچ جابرسد .قطاری داشته باشد که با سرعت قدم زدن آدمی حرکت کند گو که داری پیاده روی می کنی در بیابان بی آنکه خسته شوی!

ویارام داره ضریبش می ره بالا .تا کاربه جاهی حساس نرسیده . تمام.

باتوجه به مسائل پیش آمده زودتر ازاینها هستم در خدمتتان.

تمام تر.

۱۸ آبان ۱۳۸۹

من دراین خلوت خاموش خیال اگرازتو یادی نکنم می شکنم.

چند روزی  است حال خوشی ندارم .حتما می خندی ومی گویی ای بابا شد یه با رما به تو سربزنیم تو حالت خوب باشه . یک قوزی بالای قوزم است که سنگینی می کند
وهمچنان خواهم گفت :
امشب دلم گرفته  حرفی نمی زنم
چیزی نگو تمام شب سکوت کن...

چقدر دلم می خواهد بنویسم ولیکن مجال نیست.
چقدر دلم می خواهد ازدوستان خبری داشته باشم ولیکن حس وحال نیست.
به همه دوستان مجازی سلام وهمچنان نیستنم نشان از هرگز نبودنم نیست روزی خواهم آمد بایک سبد دوستی و..
وصف حال من بیتی است که باورت می شود این بار بیت را به خاطر نمی آورم نه شاعرش را...
دوستان من روزگاتان آفتابی.

۰۸ مهر ۱۳۸۹

چهارگزینه ولاغیر!!!

اول جوانیمان،اوج جوانیمان،مطمئناآخرجوانیمان باچهارگزینه سرگرم شد.


کاری که سودی درآن نیست؛ بدون دانش.

باورکنید گزنیه ی پنجم وشاید ششم وشایدتر هفتم...هم ممکن است. گزینه ی پنج می نواند این باشدکه جای کنکور با تحقیق ومقایسه آن ها باهم ،سهمیه ی ورود به دانشگاه به داوطلبان اختصاص می یافت !دراین صورت تمام دوران جوانی مغزها به حفظ کردن صفحات کتب نمی گذشت وچه بسا کتاب ها ...نگاشته می شد.

کماکان با کنکور ارشد سرگرم هستم وحتی وقت سرخواراندن نیز ندارم .

کمی وقت خدمتتان هست؟!!!

۲۳ شهریور ۱۳۸۹

دوره ی جاهلیت فرا رسید!

قسم به قرآن  حکمت بیان
که توای محمد البته از پیامبران خدایی.
قسم به تلاوت کنندگان قرآن

۰۲ شهریور ۱۳۸۹

به افتخارشفق

...اما

اعجاز ماهمین است

ما عشق رابه مدرسه بردیم

درامتداد راهرویی کوتاه

درآن کتابخانه کوچک

تاباتز این کتاب قدیمی را

که از کتابخانه به امانت گرفته ایم

یعنی همین کتاب اشارات را-

با هم یکی دولحظه بخوانیم

ما بی صدامطالعه می کردیم اماکتاب راکه ورق می زدیم

تنها گاهی به هم نگاهی ...

ناگاه

انگشت های ((هیس))

مارا

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار غوغای چشم های من وتو

سکوت را

درآن کتابخانه رعایت نکرده بودند!

قیصر

۲۰ مرداد ۱۳۸۹

اینگونه بود که تمام شد...

24روزازگیج بودنم گذشت که نمی فهمیدم.


حالا بااحتساب همان چند روز ،کمی تاقسمتی دست به کلنگ شدم پلان رامی دانم ازچه روشی می توان سروتهش را به هم آورد.

سفال شستن چه مزیتی دارد که تا اکنون که در خدمتتان هستم به قول نسل سوم جیم زدم . فولوتیشن چشم انتظارمان است طبقه بندی سفال را واگذارکردم.طراحی سفال را هم دوست دیگری متقبل شدند.ودر کل باز آمدم سرگزارش نویسی وگیج کردن مخاطب که هدف اصلی است!

درکل حفاری بدی نبود خصوصا اینکه سرپرست هیئت نیز رسالت خود را به نحو احسن انجام دادند. شاید وشاید خیلی بیشتر از شاید شهر سوخته ای بزرگتر آنجا کشف شود که دست فصل بعدی را می بوسد ونصیب ما همان یادگیری بود که همان نیز جالب بود



ودر نهایت به توصیه ی استاد ان عزیزراگوش کرده وتمامی چم وخم کار را یاد گرفتم

اینگونه بود که تمام شد.

۱۱ مرداد ۱۳۸۹

واگویه های قبل از خواب ظهر

شاید از این در یا پنجره یا ازاین دریچه یا ازاین روزن یا ازاین حفره ی میلیمتری روی دیوار اشعه ای یا نوری یا روشنایی را حس می کردم اما با ارتعاش عطسه ای که از جانب تو دیوارم را لرزند حتی این حفره ی میلیمتری ایجاد شده روی دیوار که با هزار آرزو داشتم نیز دیگر نیست ...


یک روزی یک جایی روی یک زمین وسیع نه، روی یک زمین . حتما باهم صبحانه خواهیم خورد وبه همه ی مربا های عالم ناخونک خواهیم زد.

ارکست سنفونیک نه حتی یک نت هم دلخوشی ما ،را میتواند بیان کند اگربخواهیم .فقط باید به همه ی جاده های پرپیچ وخم لبخند زد چون غیر از این چاره ای نداریم یا مرگ یا زندگی ...

۰۸ مرداد ۱۳۸۹

یدی

 اسمش رو گذاشتیم یدی .حدود پنج روز که گوربه گورش کردیم خاک روش رو بر می داریم با قلمو استخوان هاش رو نمایان می کنیم دوباره یه کیسه می ندازیم روش، پر خاکش می کنیم تا فردا روز ، دوباره باهاش مشغول بشیم. تقریبا همه ی قسمتاش سالمه وتر وتمیز .


به فضل الهی (به قول بعضی ها)فردا جمجمه ی یدی بیچاره به آزمایشگاه فرستاده می شه وبند بند بدنش داخل کیسه قرار می گیره.

یه اعتراف : از کمچه وکلنگ وحتی کلنگ بزرگ گرفته تاگزارش نویسی و .هی اندکی هم از طراحی سفال وپلان (خیلی کمتر ) لذت می برم ولی گوربه گور کردن باعث می شه که دلم بگیره خیلی هم بگیره.

واقعا از خاکیم وبرخاک می شیم برام ملموس تر شده .

راستی ما چیکاره ایم ؟

به زودی عکس یدی رو براتون تو وبلاگم شده همه ی فایلام هیدن شدن.

۲۰ تیر ۱۳۸۹

ماهی رو هروقت از آب بگیری می میره

25خرداد بیمارستان بوعلی .ساعت 5عصر.به دنیا آمدم.
روزهای تبریک تولدم 4خرداد
12خرداد
23خرداد
6تیر
15تیر
خدا بعدیش رو بخیر کنه .
اینم یه جور شه!!!

۲۳ خرداد ۱۳۸۹

تاریکم

به اندازه ی تمام اقیانوس ها خسته ام


عطشم به اندازه ی تمام کویرهاست

من راببربه آسمان وازقناری هاسیرابم کن

تاکه شاید،کویرخستگی رابه ابرها بسپارم

اقیانوس ،کویروآسمان این دوچه باهم بیگانه اند

کویربه آسمانش می نازداین راحتی توهم می دانی !

حتما نمی دانی، که اقیانوس آسمانش رابه سخره می گیرد!

آسمان وسیع است،برزگ است،وهمه جا هست.

این درست.

واین بی انصافی آسمان بزرگ است که خود را براقیانوس تنها خالی می کند

ایا این هم درست؟

بازهم آسمان ،کویر،اقیانوس وحتی قناری

خستگی وتشنگی ار ازیادم برد

به اندازه تمام شبها تاریکم

خورشید رابرایم نقاشی کن.

۱۶ خرداد ۱۳۸۹

انتظارچه زهرهای شیرینی که به آدم نمی چشاند

بنابردلایلی ،حالا همچین کارمهمی هم نبود ولی خوب ما ،لنگش بودیم اساسی به مدت نصف هفته.

خلاصه امروزصبح روزموعود بود.

این انتظارهرچی می تونست باشه: ازجابه جایی محموله ی قاچاق ودستبردبه بانک وقتل و گروه سبزو آبی وقرمزو رفتن به جام جهانی وکمک به هم نوع ووصلت بین دوهم نوع ومنفصل کردن وصلت دو هم نوع وقرار کاری با هم نوع ویا قرار عاطفی با علی ؛قلی؛و...برای شماکه هرافکار وهرقراری که دوست دارین جایگزینش کنیدچراکه ماهیت کار مهمه که الان عرض می کنم خدمتتون.

بنده که جناب عالی باشم امروز ازفرط انتظارزیاد ازمحل موردانتظاربیرون زده وکمی در فضای سبزروبروی محل مورد انتظار قدم زدم ولیکن کاربه جایی نبردوکتاب فروشی که از نظرما دستفروش است نظر جناب عالی که بنده باشم راجلب وشاید جذب کرد البته خود

آن شخص گرچه داشت کتاب مطالعه می کرد وهراز چند گاهی نیم نگاه عاقل اندرصفی به عابران داشت نظر اینجانب یاهمامن جناب عالی اسبق راجلب نکردبلکه جلال بود که مرابه سوی خود کشاند ومدیرمدرسه اش از آنجایی که نخوانده شده بودبه اتمام رسید وسنگی برگوری اش نیزتانصفه خوانده شد تا شاید درانتظاری دیگر ازاونجایی که خوانده نشده بود به اتمام برسد.حال بماندکه عابران نیز بادیدن من وفروشنده که درحال غرق درکتاب هابودیم کمی مکث وسپس توقف ونگاهی به کتاب ها وسرانجام رفت.یعنی به راه خود ادامه می دادند.ودرپایان بنده یاهمان اینجانب مذکور به فروشنده گفت که ببخشید کتابتون رو تموم کردم وفروشنده درپاسخ گفت: اشکال نداره دوباره پۥرش می کنم .

وبازهم انتظارباآدم چه می کند.

۱۳ خرداد ۱۳۸۹

مامان

توهمانی که...


توکسی هستی که...

توپاداش ....

توهدیه ی...

توآرزوی ...

توسجده ی ...

توکلمه ی ...

تواشک های ...

تودل واپسی های ...

تواسطوره ی...

با چه بگویمت... ؟!باچه بنویسمت... ؟!

نیست جمله ای که تورافریاد بزند

پس همین بس که تو مادری .

۱۰ خرداد ۱۳۸۹

بازیچه

چیزی به طلوع خورشید نمونده بودمنتظردوستم بودم که از خونشون بیاد بیرون.


ماشین پلیس یا همون الگانس تا من رو دید ترمز کرد ویکی از پلیس ها پیاده شد.دقیقا باهمین لحن اول صبح با قیافه ی استغفراله..گفت :اینجا چی می خوای.

گفتم :وایسادم دوستم بیاد بریم کوه

گفت:ِِاِ...کوه از کدوم طرف می رن.

یه پوزخند بهش زدم ودلم می خواست بزنم با خاک یکسانش کنم .گفتم اصل کاری ها دارن ، راس راس قدم می زنن اون وقت اومدی بامن کل کنی .دستم وگرفت وگفت برو توماشین مثل اینکه تنت می خاره.اینجا بود که حامد رسیدو پادرمیونی کرد وازاین حرفا.

هنوز توکفه استغفراله حمید (داداشم) وماجرای که تعریف کرد بودم واین دقیقا وقتی بود که پسرخالم از جایزیه ی دولت می گفت وهرهر می خندید ومی گفت جوونای هجده ساله رو معتاد می کنن ، یا میکشن ، ککشون هم نمی گزه اونوقت تا هجده سالگی می خوان یه بچه رو ساپرت کنن.گرچه خیلی خوابم می یومد وطبق معمول پسرخالم یه نگاه به ساعتش نمی کرد که داشت از نیمه شب می گذشت وفرداش ما کلی بدبختی داشتیم که باید بهش می رسیدیم توی اون لحظه دلم می خواست بهش بگم مدیونی اگه فکر کنی داره صبح میشه!

اما وقتی که به سلامتی خودش خوابش گرفت ورفت. دقیقا وقتی بود که خوا ب از سرمن پریده بود وداشتم به پارادوکس پیش اومده فکر می کردم.

راستی چرایکی به داد جوونای امروز نمی رسه که قراره پدراومادرای فرداباشن.هیچ به این فکرکردین که چرا یه جوون 25ساله افسردگی می گیره.چرایه جوون 22ساله به راحتی هرچه تمام تر کراک می کشه وهیچ مسئول بی مسولیتی نیست که مشکل اعتیاد جوونارو حل کنه.چرا باید یه جوون خوش تیپ نتونه توی خیابون راه بره از ترس اینکه یه عده بیکار حقوقشون حلال باشه.چرباید نتونیم فریاد بزمنیم وحقیقت رو بشنویم وبگیم؟؟؟؟؟؟؟؟

والسلام .

راستی چرایه جوون بااینکه رتبش توی ارشد تک رقمی میشه هیچ شادی ای توی چشاش نیست چراکه امیدی به آیندش نداره.می دونه تازه بعد ازفارغ التحصیلی باید مدرکش وبزاره تو کوزه وبیوفته دنبال کار بلکم بتونه یه زن وزندگی ای به رقم بزنه.واقعا می خواین یه بچه رو تا هجده سالگی حمایت کنید (بعید می دونم)اونوقت جوون کنونی داره تلف می شه.راستی مشکل مملکت ما فقط موهای سیخ شده ی پسرا ومانتوی کوتاهه دختراس که اگه رفع بشه همه چی حله.

چی بود چی شد

والسلام تر

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

حس تازه

به من حرفی بزن شاید
هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بین ما شاید
یه حس تازه پیداشه...

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

زندگی جاری ست...



بعد از نوش جان کردن یک سرمای حسابی همراه باگرفتگی فجیع صداوببخشید!بینی

بعد ازخستگی های بی هدف نمایشگاه

بعد از میل کردن بستنی یخی که منجربه روبه موت شدن اینجانب شد وبعد از بعد ازهای دیگر

اومدم بگم که همچنان نفس می کشم وزنده ام.

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

به سراغ من اگر می آیید....

می خوام به سردی شبهام بخندم


می خوام به پوچی دنیام بخندم

وقتی می بینم بادیگرونی

تواوج گریه هام می خوام بخندم

می خوام دادبزنم تنهای تنهام

می خوام وقتی می گم تنهام بخندم....




وقتی بازکردم دفترچه ی سال 88تمو نوشته بودم صفحه ی اولش


هرکسی برای خودش حریم خصوصی ای دارد که بجزخودش کسی را درآن راه نمی دهد

دراین حریم گلایه ها،گریه ها،خنده ها؛التماس هاودعا هاو خواسته هاوسوتی هاواشتباه هاو....رامی نویسد وگاهی باخودش حرف می زند بدون صدا .تاکه کسی صدایش را نشنود می نویسد

این دفترچه حریم من است وحتی پس ازمرگم نیز نمی پسندم آن را ورق بزنید مطمئن باشید روح من درعذاب خواهد بود.

باخوندن این نوشته قیافم شبیه نقطه ی زیر علامت سوال شده .راستی من حریمم کجا بوده هرچی که بیشتر ورق می زنم دفترمو حوصلم بیشتر سر می ره .هی خاطره هی خاطره .چقدربعدمرگم آدمای کنجکاو خسته می شن ومی گن بابا این دیونه بوده .

برای همین دفترچه خاطرات امسالم ورود ممنوع نداره. یه خوبیش اینه که کسی تحریک نمیشه وحسن دیگش اینه که کنجکاوها به کاردیگه ای می پردازند وحتی روی صفحه ی اولش نوشتم هرکی به سراغم میاد نرم وآهسته بیاد نکند که ترک بردارد...

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

مطالبی که در نشریه اندیشه چاپ شد1و2

مطلب2

پرسیدن عیب است...


موضوع انشا بود نامه ای به خدا.وچند تذکر که سوال هایی ازقبیل اینکه خدا الان کجاهستی؟قبل ازتوچی یاکی بوده؟چه شکلی هستی ؟...رانمی پرسید درغیر این صورت نمره ای به شما تعلق نمی گیرد.به مرور زمان درک کردیم که پاسخ برخی سوال ها راهیچ کس نمی داندحتی اگر ساعت ها وبه عبارتی سال ها حول محورآن بحث شود ودلایل وفرضیه های متعدد که این بودکه آن شد اینگونه بود که باشد.مانیز پذیرفتیم که خدایمان درزمان ومکان نمی گنجدومای بشرعاجزیم ازپاسخ.

به مایاددادندپرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است واین چوب همآره زمانی برملاج ما کوبیده می شود که پاسخ سوالی راندانیم.وچه سوال هایی هستند که بارهاوبارها اززبان ودهان افراد مختلف پرسیده شده اند ومی شوند ولیکن پاسخی برای آن نیست.سوالی پرسیدم وبه جای جواب ،به وسیله ی ابزاری که داشتند قانع ام کردندکه جایگاه سوال کننده درپرسیدن خیلی ملاک است وتوجزءاین جایگاه نیستی بنابراین جمله ی فوق الذکرباید اصلاح شود.پرسیدن عیب است زمانی که جایگاش نباشد! این اتفاق دقیقازمانی افتاد که شخص مورد سوال به منظور پاسخ دادن به سوال درآن جایگاه قرارگرفته است وباید توضیح قانع کننده ای ازکارهایش ارائه دهد وابهامات رابرطرف.

درادبیات فارسی وادبیات عامیانه ی کشورما چه ضرب المثل ها وجمله هاوکنایه ها که دروصف حالات مختلف بیان نشده است ودرچه محافل وبرنامه هاوفیلم های مختف که اینچنین جملات مورد تحلیل قرارنگرفته اندواما همچنان که به مرحله ی عمل می رسد قادربه درک ان ها نیستیم!درجامعه ای که پاسخ سوال تهدید است وشاخ وشانه کشیدن ،درجامعه ای که ازخانه گرفته تا بیرون ازخانه امکان رسمی وغیر رسمی سخن حق تلخ است ونابه جا. پیشترفت وصعود کجای نردبان ترقی تعریف شده است؟

هرمصداقی که می خواهم بیاورم بامشکل مواجه می شوم چراکه بانوشتن آن با یک شخص حقیقی یاحقوقی هماهنگ می شود به همین جهت دست به عصایابهتربگویم قلم به دوش هستم تاکه مبادایکی ازما،ازمابرنجدومارانیزبرنجاند ولی این رابه خاطربسپاریم نگوییم ونپرسیم بیگاانه می گویدوحاصل ماراجزشرم چیزی نمی شود.


مطلب 1

همانیم که هستیم ودرجازدن کارماست!


گفتند کمی یا قدری بیشتر از کمی(دررابطه با مطلب چینی بندزده ) ناسیونالیست هستی (!)وشاید بتوان گفت از آن ایرانیان سینه چاکی که خاک وطن را سرمه ی چشمنانشان می کنند .من لزومی به توضیح نمی بینم زیرا که جان مطلب چیز دیگری بود وبه دلیل ذهنیت باستان شناسی که مرا در نوشتن آزار می دهد وعلی رغم اینکه تمایلی ندارم لایه به لایه وفاز به فاز بنویسم وبا سکشن-برش عمودی - مقایسه کنم ولیکن می شود آنچه نباید بشود. پس برمن خرده مگیریدو همچنین بیم آن داریم که با نوشته ی پیش رو، آرام درگوشم نجواکنید تو را با نامحرمان چه کار(؟)

از برادر،جدایمان می کنند ودر کنار خواهرِِ دوست برادرمان مینشانندمان .وروی تابلو می نویسند الفبا.

درست است که مدرسه هایمان همجوار یکدیگرند ولی به هیچ وجه نباید به هم نزدیک شویم تا که مباداخبر به گوش ناظم مدرسه برسد وپرونده را به زیر بغل بزنیم وراهی منزل شویم.

همچنان در کشف همدیگر به تکاپو می افتیم تابدانیم جنس مخالف چگونه فکر می کند وخواسته هاوبرنامه هایش چیست .حدود دوازده سال با هم جنسان خود سپری می کنیم وبا هم آزموده می شویم به بلوغ جنسی وعلقی می رسیم واز بلوغ عاطفی جا می مانیم.به یکباره در آزمون مسخره ای- که نقل مجلس کشورمان است وعامل وقت گذرانی نمایندگان –به رقابت می پردازیم وارد دانشگاه می شویم بدون آنکه شناختی از هم واز دانشگاه داشته باشیم وهمچنین باعث تاسف است که دانشگاه به جای اینکه محلی برای پرورش عالم باشد بیشتر به پرورش زوج ها می پردازد-منظور عدم فهم محل کسب علم ازسوی دانشجوست نه مسئولین دانشگاه- وازدواج های دانشجویی که ازیک جهت باعث تحکیم بنیان خانواده ها می شود واز طرف دیگر باعث تحریک دانشجویان دیگر، که بنیان خانواده را تحکیم کنند واز درس خود غفلت .

این موضوعات گرچه کمی پیچیده به نظر می آید وبا بیان یک مورد ،موضوع دیگری هست که آن را نفی می کند.ولیکن نباید صورت مسئله را پاک کنیم.

همچنانکه صدای بعضی ها با خواندن این نوشته به گوش می رسد که اظهار می کنند اگر ما از ابتدا دیواری بین دختران وپسران نکشیم وبه زعم خود بگذاریم همدیگر را بشناسندوکش وقوس ها شدید عاطفی را زودتر تجربه کنند آن وقت بافساد وبی بندوباری چه کنیم(؟)واینجا این سوال پیش می آیدآیا در دانشگاه فساد وبی بندباری بیشتر است یادر خارج از دانشگاه(؟)کاملاواضح است که هیچ محلی به اندازه ی دانشگاه پاک وبی آلایش نیست چراکه افراد به هم نزدیک هستند وتبادل افکار به آسانی بین آنان برقرارمی شودوتفکیک اندیشه های مذکرومونث وجود ندارد وچه خوب است که ازابتدا این ترس از روبه روشدن با این افکاررابرای دوجنسین برطرف کنیم واینکه بدانیم ازدواج موفق در هرمحیطی امکان دارد و همچنین فرصت آن.وتنها این مکان دانشگاه نیست وبهتراست که نباشد تا بیشتر انرژی برخی دانشجویان صرف پیداکردن شریک زندگی نشود.

تا مادامی که تبعیض بین دختر وپسر پا برجا است ،تامادامی که جوانان ما مسئولیت پذیر نیستند ودیر به جامعه ملحق می شوند ،تامادامی که جنس مخالف برایمان معما است وتامادامی که دیر ویکباره به پختگی احساسی می رسیم که هضمش برایمان مشکل است و گاهی حتی نمی رسیم –والبته بجز تا مادامی های دیگر که آنقدر گفته ایم که اگراینجا هم نقل شود تجدید خاطره است وتجدید اینگونه خاطرات باعث مرض- همانیم که هستیم ودرجا زدن کار ماست.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

خودت رابادمکن وگرنه نیشی کوچک توراخواهد ترکاند


از آدم هایی که .
.
.
.
بی خیال منصرف شدم به همین دلیل حذفش کردم.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

من هنوز نمی دانم چرا می نویسم؟

 بدون اینکه بخواهیم به جاهای مختلفی کشیده می شویم.
چند ساعت از پست قبلم نگذشته بود که جای دیگری بودیم وحال دیگری داشتیم ورنگ بعضی هامان رنگ دیگری بود(منظورصورت است نه سیرت).
هرچقدر باخودم کلنجار رفتم که راحت وآرام در گوشه ای بنشینم وبه وقایع امروز فکر کنم دیدم نمی شود من با نوشتن آرام می شوم هرچند اگر اراجیفی بیش نباشد.
پدرم هر5دقیقه یکبار به اتاقم می آید وهربار چیزی را بهانه می کند تا علت سرخی چشمانم را بجوید نمی داند که من قبل ازاینکه وارد شود حضورش را حس می کنم واشک هایم راپاک.
نمی دانم چرا این چشم ها بامن لج کرده اند آخر پوست صورتم حساس است وبا باریدن چشم هایم می سوزد وقرمز می شود.
علت اشکم راهم نمی دانم ولی خوب می دانم که انسان انطباق می پذیرد با همه ی حوادث بدون اینکه بخواهد یا مجبور باشد.
وقایع نیم روزم را نوشته ام (پست قبلی ).وقایع صبح را نمی توانم بنویسم چون قدری خصوصی است .آری دارم به دنبال خودم می گردم.
وقایع عصری را که با دوستانم سپری کردم را می نویسم عصری که درست زمانی برنامه هایش به قول بچه ها ردیف می شد وهماهنگ .که ما ازنظر روحی رمانتیک شده بودیم .من با بچه ها هماهنگ نشدم نه به دلیل اینکه انطباق پذیر نیستم به دلیل اینکه از یک طرف در جمع زنان راحت نیستم وشاید خیلی راحتم که بعد عذاب وجدان می گیرم واز طرفی دیگر اگر به وقایع عصر می پرداختم وقایع شب را از دست می دادم که خود داستانی طول ودراز داردو من مایل به بیان این چور مراسم کلیشه ای وسالی یه بار وبی هدف بودن آن نیستم.
داشتم از وقایع عصر می گفتم .خلاصه همچنان از به وقوع پیوستن وقایع عصرم تفره می رفتم وبرای دوستانم بهانه می تراشیدم.که به ناگاه متوجه شدم داخل ماشین دوستم هستم که داشتیم می رفتیم وقایع عصر که عیادت از استاد دیگری بودرابه سرانجام برسانیم.داخل جمع همچنان داشتیم پذیرایی می شدیم از شکلات های رنگارنگ وشیرینی های متنوع .
که به دوستانم گفتم بچه یادتونه دوساعت قبل کجا بودیم وچه حالی داشتیم .هرچند حال رمانتیک از نوع آزاردهنده ی آن بود ولی قلقلکمان می داد نمی دانم چطور حالمان رابیان کنم ولی همه ی شما یک بار هم که شده این حال را تجربه کرده ایدشک ندارم.
بماند که در جمع زنان غیبت شیرینی در کنار هم بودن را دوچندان می کند ولی به من در اینچنین جمع ها حالت تهوع دست می دهد.بااینکه همه همدیگر را می شناسیم ولی تا در اینجور جمع ها که قرار می گیریم لحن گفتار عوض می شود .حالات اشاره ی صورت توام با ناز می شود وبحث راجع به طلاوقشنگ بودن رنگ روسری وتعریف از بچه ها اگر موجود باشند ودر غیر این صورت تعریف از والدین یا مراسم خواستگاری خواهر وبرادرهایمان.وکلی بحث های دیگر که یا سانسور شده اند ویا اینکه من فعلا به ذهنم نمی رسد.
غرض این بود که بگویم چقدر زود انطباق میابیم هرچند اگر دل هایمان جای دیگری باشد.
به همین دلیل است که بعد از مرگ همسروشریک زندگی هم (که خداازهمه ی شما دور کند) هنوز دلمان جایی برای دیگری دارد.تی اگر هزاران بار به جانش قسم خورده باشیم بعد از تو دنیا هیچ.گرچه ما وظیفه ی خود می دانیم که از همه ی کسانی که به ما چیزی آموخته اند قدردانی کنیم ولی اعتراف می کنم کمی زود بود وهنوز شوری اشک هایمان از روی صورت وحتی لبهایمان پاک نشده بودچون با گاز اولی که به شیرینی زدم طمع لبم را فهمیدم که شور بود

کلاس آخر ودرس آخر

دوساعت قبل از زمان حاضر بود که به اصطلاح استادمان را تجلیل کردیم .گرچه  در دل خود می گفتیم این در،شان آن ها نیست
 
ولی بلند که می شد صدایمان، می گفتیم همین که با هم هستیم وصدایشان را می شنویم خرسندیم.
پچ  پچ هایمان حاکی ااز دلگیر بودن وبه عبارتی دلتنگ بودن داشت ودر واقع می خواستیم گریه کنیم ولی بغض خود را خفه کردیم .ووقتی بلند که می شدیم می گفتیم در جشن هستیم به پاس همه ی چیزهایی که آموختیم .
نگاهشان می کردیم ولبخند می زدیم ودیدیم لحظه ای را که یکی از بچه ها خاطره تعریف می کرد قطره ی اشکت را
که می دانیم با همه ی  اشک هایی که از ناتوانی است فرق می کرد .
واز تویاد گرفتیم همیشه به یاد داشته باشیم که این آینده است ومی ماند وگذشته چیزی است که پاک نمی شود ویاد بگیرم که یاد خواهیم شد پس مواظب رفتارو گفتارمان باشیم
وبه یاد داشته باشیم انسان ها ابزارقدرت اند.نه ابزار قدرت انسان
دوستتان داریم حتی اگر نگذارند این را ابراز کنیم
کاسه ی آبی به منظور چشم روشنی بدرقه ی راهتان می کنیم به امید روزی که برگردید وبگویید چشمتان روشن.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

من یه انسانم واین خیلی خوبه

به خودم تبزیک می گم چون
هنوز وجدانم زندست
راستی من هنوز انسانم.

۲۹ فروردین ۱۳۸۹

نعره می زند رعد
ولی همچنان نعره ای بیش نیست
توبه خدا از همه نزدیکتری
پس دعا کن باران ببارد...

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

تاچه خواهدشد درین سوداسرانجامم هنوز...

بلاگفاروترک گفتم چراکه وبلاگم سرشار از کفرشدو...ولی توبه کردم که دیگه ننویسم تا نکنه عده ای ازگماش من ادعای پوچی فلسفی کنن و فکر کنند فیلسوف شدن ومی تونن اثبات خدارو به بحث بزارن وباریسمان پوسیده ی من توی چاه بیوفتن حالا خدارو دارم ولی
فکر کنم دارم می میرم
باورکن راست می گم ،می دونی چرا ؟آخه دیگه هیچی برام مهم نیست .گرچه این حال وهوا ماهی یه بار میاد سراغم ولی توبه کسی نگو که دارم می میرم .
باورم نمیشه مردن انقدر راحت باشه !
میخندم هی میخندم ،باورت نمیشه ؟ولی باور کن بعد از اینکه آروم می شم انگار هزارتا دراز نشست رفتم .
راه می رم راه میرم پیاده روی رو نمی گما ااااااعین دیونه ها میرم ببینم ته شهرمون کجاست ؟
به یاد ندارم توی این یه ماهی که گذشت مثل آدمیزاد،نشسته غذاخورده باشم فقط سعی می کنم خودم با هر غذای پسمونده ای سیر کنم تا سردرد لعنتی نیاد سراغم.طعم وبو ی غذا برام معنای نداره .هراز چندگاهی یادی از خدامی کنم وسرسجاده می رم ولی وسطاش خسته می شم وسجاده رو مچاله میکنم می ندازم توی سبدش .
شب که میادم توی رختخوابم ؛به خودم می پیچم تا بلکه خورشید طلوع کنه .صبح که می شه عذ ای عالم روی سرم هوار می شه که بازم صبح شده!!!
حسرت اون روزایی رو می خورم که توی کتابها غرق می شدم ،وبادیدن کتاب های جدید چشمام گردیش سه برابر میشد الان کتابام هرکدومش یه گوشه ای افتاده وانگارنه انگار زمانی مال من بود .
حال اصلی من یه چیز دیگه ست همون که ماهی یه بار می آد سراغمو چند روزی پیشم میمونه ولی جدیدا کنگرخورده ولنگرانداخته هی درگوشم میگه آخرش که چه ؟
این همه خیام خوندی بازم آره .بابا ازخاک برآمدیم وبرخاک شدیم
عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد
کو کوزه گر وکوزه خرو کوزه فروش ؟
کجای کاری ؟یاس فلسفی پوچی فلسفی گرچه سوسول بازی جون های امروزیه
ولی باورکن توهم می میری ....
کوچولو بودم که فریدون رو (کتاب)دیدم که گفته بود :
نمی خواهم بمیرم ،ای خدا
ای آسمان
ای شب
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگرزوراست؟
حالا بزرگ شدم ،آره باورکن مغزم به جمجمه ام فشار میاره ،میگه می خوام بترکم چقدر زنده ای ونفس می کشی بابا دم وبازم مکرر را چه حاصل ؟با یه بار بازکردن دهنت کلی هوارو می فرستی تو ششت که چه؟
می ترسی یه نفر کم شه چه اتفاقی بیوفته.
چقدر خوبه که بگم خداروشکر وبگم خداهمین نزدیکی است لای آن کاج بلند وبعدش گریه کنم وبا سهراب بخونم
اصلا چرا یادعشقم ،شهرسوخته نکنم وبه عشق حصار تپه ننویسم باورکن یه موقعه ای از جیرفت وسومر که حرف می زدم جیگرم حال میومد
ولی الان فکر کنم دارم می میرم وتوغمگین تر ازآنی که مراشادکنی یابهتره بگم حتی تونیز نمی توانی نبضم مراازایستادن نگه داری ...

۲۳ فروردین ۱۳۸۹

به درک

گاهی وقت ها بعضی چیزا انقدر ذهنمو درگیر می کنه که اعصابم ازدست خودم خورد میشه وهی میگم به درَک بسه تمومش کن !
ویکی از دوستام که گاهی وقت ها، درگیری ذهنمو میبینه بهم میگه واقعا سوال های توانقدر کوچیک اند؟
ولی هیچ وقت نمی گه که چرا سوال های بزرگتو بهم نمی گی ؟
برای من این سوال که آدم ها چقدر می تونن کوته فکر باشند وبه چه مسائلی گیر بدن ؟مهم ب.ده ولی مطرح نبود
برای من انسان وانسانیتش مهمه واینکه چطور انعطاف پذیر باشه وچطور در مورد دیگران فکر کنه مهمه
واقعا چرا توی دل خودمون آدمارو می سازیم وسناریوشونو می نویسیم ؟
وچرا از حقایق دور می شیم وحرف حق برامون تلخه وبالخره تلخیشو جبران می کنیم ؟
می دونم حقیقت بیان شده از طرف من خیلی داره روش فکر میشه
ومن بازهم میگم به درک!!!!!!!!!!!!

۱۵ فروردین ۱۳۸۹

ديدمش

صبادركوچه ديدم بي وفاي خويش را
بازگم كردم زشادي دست وپاي خويش را
گفته بودم بعداز اين بايد فراموشش كنم
ديدمش از ياد بردم
گفته هاي خويش را...

واينكه شاعر اين شعر را نمي شناسم وشايد يكي از ما باشد شايد..

۰۱ فروردین ۱۳۸۹

باز هم عید ولی شما فرق می کنید سالتون نو

یادمه هیجده ساله که بودم شعری برای سال تحویل سرودم بدک نشد دوستش دارم
مصرع آخرش این بود :باز هم صد سال به این سال ها در پس صدای هر کلام
الان نه وقتش رو دارم نه جراتشو دارم که بگردم وپیداش کنم و.براتون بنویسم
فقط دور از چشم مادرم اومدم که این جمله رو آپ کنم
سال نو بر دوستان مجازی ام مبارک
گرچه اکثر ما از عید دیدنی لذت نمی بریم واز همه بد تر از بوسیدن آن هایی که دوستشان نداریم در عذابیم ولی این را هم به خاطر بسپارید سالی یک بار است و می توان تحمل کرد کاش این تعارفات هرچه زود تر ازاین مرزوبوم رخت بربندد

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

هزیون

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا، آنچه این نامردمان باجان انسان می کنند.
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه ی گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست...
(فریدون)
کاش هرگز نمی نوشتم ،کاش دفتر ها همه آتش بگیرند، وکاش خط اختراع نمی شد ،کاش آدم ،آدم نمی شد
گاهی اوقات از دست خودم عصبانی می شم (گاهی خالی بندی بود اکثر وقت ها ؛ولی گاهی وقت موضوع های عصبانیتم خاصه)که همه مسائل برام مهمه.به همه چیز باید واکنش نشون بدم .
کاش من نویسنده بودم اونوقت فقط گوش می دادم ،توی تاکسی که می شینم مسیر برام خسته کننده نیست .وقتی راننده ی تاکسی فحش ابلح مسافرشو،با جاکش (بامعذرت از خوانندگان)جواب میده وبعدشم می گه بی ادب فحشِ بد می ده رو از کنارش به راحتی نمی گذ شتم حتما وژدانم درد می گرفت و در رابطه با هنجارها وناهنجارها می نوشتم . انقد می نوشتم تا خودکارم تموم شه .اکه هی خودکارم تموم شد دیگه نمی نویسه ببخشید خودکار خدمتتون هست؟
کاش شاعر بودم اونوقت تاریکی دیگه برام معنا پیدا می کرد شمع تمام وجودم می شد وهمه چی برام قشنگ بود خدارو از ته دل دوست داشتم وبه دیگرون زیبایی هاشو می شناسوندم نمی دونم چرا ولی فکر می کنم اگه شاعربودم رها بودم قیدوبندی نداشتم می رفتم روی پشت بوم وداد می زدم انقد که دیگه صِدام در نیاد من شعراموبلند بلند مسرودم ولی حالا دیگه صدام گرفته انگاریکی حنجرمو فشار می ده ببخشید میشه دست این آدمو از روی گلوم بردارید ؟دارم خفه می شم.
کاش نقاش بودم ازدرخت ها می کشیدم از گل ها ورود هخا می کشیدم از بهار می کشیدم از بهار می کشیدم از بهار می کشیدم ..ولی انگار داره برف میاد ،آب دریاچه یخ زده ،گل ها رو دیگه نمی بینم .ببخشید می شه اگه بهار شد منو خبرکنید؟
کاش باستان شناس بودم ودوره هارو پشت سر هم به روش متریک می کندم ومی رفتم پایین :پهلوی؛قاجار،صفوی،اپتیموری،ایلخانی،سلجوقی ،عباسی،اموی،ساسانی،اشکانی،هخامنشی،آهن،مفرغ،نوسنگی،پارینه سنگی .وخاک بکر ببخشید دوره هامون تموم شد ومن متریک بودم تحلیل هم بلد نیستم امکانش هست فقط توصیف کنم؟
من اگه معمار بودم فقط اسکیس کار می کردم البته کروکی هم بلد بودم .برج می ساختم ویلا می ساختم مطمئنم بیشتر روی پروژه های بزرگ کار می کردم اخه میدونید نون توی این جور پروژه هاست خصوصا اگه بی خیال ضد زلزله بودن بشیو مقاومت ساختمون برات مهم نباشه وتموم هزینه هاشو بزنی تو رگ.صدای چی میاد ؟چرامن دارم تکون می خورم نکنه زلزه ست ؟آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ !!!ببخشید دست راست و پای چپم گیر کرده زیر نرده های پله میشه بکشینش بیرون؟
دارم ویلن یاحقی رو گوش می دم چقد حس خوبیه .آره فکر کنم همون خلٲییه که دنبالش بودم .درآمد همایون وچکاوک وبیدادو چهارمضراب ؛کاش موزیسین بودم وویلن می زدم می خوام برم سر کلاس های پرویز یاحقی ،آخه فقط اونو دوست دارم می خوام مثل خودش ویلون بزنم .ببخشید نمی دونید ادرس کلاس هاش کجاست؟
ازبچگی دوس ت داشتم کارگردان بشم .ولی خودمونیم بدم نمیومد مجری هم می شدم .مثل فرزاد حسنی ،جسورو نترس وکمی هم قرص اعتمادبه نفس .راحت حرفمو می زدم هیچ باکی هم از کسی ندارم حتی سردار رادن .خوب مگه چیه دارم واقعیتو می گم دردتون اومد؟حالتون بد شد؟ .من؟ممنوع التصویر؟ببخشید من نمی تونم راست راست توی چشماتون ذول بزنمو دروغ بگم .
اصلا می خوام سیاستمدار بشم کثیفی رو دوست دارم می خوام جام نجس بی رحمی رو سر بکشم وقتی من حرف می زنم توخفه مگه با تونیستم من می دونم چیکار کنم چه دنیای زیبایی .من وشما بهترینیم گور پدر اون وریا .تعفن لذت بخشه من هال می کنم
ببخشد از اون جایی که من آدمم توی جمع حیونا اذیت میشم میشه جای منو عوض کنید؟
کاشکی بچه بودم .با دوچرخه ام می رفتم تا پارک سر کوچمون .اِ بچه ها صبر کنن من هم بازی !!صاف وزلالم دروغ نمی گم چون دروغگو دشمن خداست .با دوستم قهر نمی کنم باهاش آشتی ام تا فردا با هم بریم توی کشتی .الان فرداست من منتظر دوستمم کنار کشتی ولی دوستم نیومده رفتم زنگ خونشونو زدم یه خاله ای گفت از اینجا رفتن یه بیست سالی میشه .ببخشید دوست من بدون دوستم نمی تونم بچه باشم.
کاشکی هم سن دوستم بشم ومثل اون عاشق بشم می خوام برای عشقم هدیه بخرم وبهش بگم نفس کشیدنم به خاطر اونه .چه روزای خوبیه باهم میریم کافی شاپ .رستوران .سینما.فال حافظ می گیریم .من ستاره ی گم شده ی عشقمم واون ماه من. ماچقدر خوشبختیم.ماباهم ازدواج کردیم ولی دیگه سینما نمی ریم آخه فیلماش به درد خانواده ها نمی خوره برای بچه مون بد آموزی داره .دیگه رستوران نمی ریم آخه به معدمون نمی سازه .دیگه فال نمی گیریم ،بروبابا کی حسشو داره .دیگه کافی شاپ نمی ریم آخه اونجا جای جووناست.ببخشید سعدی که از اکسیر جوونی می سرود صحت داره؟
نمی خوام نویسنده باشم .نمی خوام نقاش باشم .نمی خوام معمارباشم .نمی خوام ویلن بزنم .بچه هم باشم بزرگ می شم بزرگ بشم پیر می شم پیر که بشم تنها می شم تنها بشم دق می کنم .کاشکی اصلا نباشم .ببخشید چون من دیگه نیستم شماروبه خداتون می سپارم.

۱۵ اسفند ۱۳۸۸

بدون سخن



یاددارم در غروبی سردسرد
می گذشت ازکوچه ی مادوره گرد
دادمی زد:کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه وظرف سفالی می خرم
گرنداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست 
عاقبت آهی کشید بغضش شکست 
اول ماه است ونان درسفره نیست
ای خداشکرت ولی این زندگی است؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید 
گفت :آقاسفره خالی  می خرید؟

۱۲ اسفند ۱۳۸۸

به یاد تو...

خاک برسر عشق که 
نامش به نام توشد
نفرین به این زمانه 
که ثانیه هایش برای توشد.
لال شود زبانی که 
برای تو آمین گفت.

؟؟؟


نمی دانم مرا به کدامین دام می بری ؟
نمی دانم چشمانت چه در سر دارند؟
نمی دانم این خنده ی تلخ است یاکه شیرین ؟
نمی دانم  ثابت قدم باشم یا سکوت قدم کنم؟
نمی  دانم ناکجا به کجا می گو.یند؟
نمی  دانم چرا نمی دانم؟

۱۰ اسفند ۱۳۸۸

حرمتی که شکسته شد.

بگا وزرکا اهورامزدا
هیا ایما بومیم ادا
هیا اوام اسمان ادا
هیا سیاتیم ادا مرتییاها
صدای خنده بلند شد وسکوت .
بااشاره گفت پاشو،بروبیرون ورفت .
     باسرعت عرض کلاس را قدم می زد وچشمان ما هم کفشش را در این قدم زدن همراهی می کرد.
سکوت زشتی بود هیچ کس جرات حرف زدن نداشت واو تنها بادستمالی که در دست داشت بینی خود را پاک می کرد در واقع این تیک عصبی  اوست وهنگامی  که اعتراض داشته باشد بینی خودرا آنقدر با دستمال پاک می کند که پوست پوست می  شود. 
   بالاخره نشست وپای راستش را روی پای چپش انداخت واز پنجره بیرون را نظری انداخت -درکلاس های اسطوره هرگاه به بیرون وآسمان یا طبیعت نگاه می کرد از یک الهه سخن می گفت وبیشتر روی این تاکید می کرد که اگر من در دوران پیش از تاریخ بودم هرگز خورشید را پرتش نمی کردم واز گرما متنفر بود اما این گفته با حالات او درتضاد ات زیرا همیشه یه اسکی  برتن دارد وسرماخورده است - وروبه ما کرد وگفت :من دگر نمی توانم درس دهم ولی تا ساعت نه می نشینم سر کلاس تا زمان  تعطیلی کلاس سربرسد.با این کاری که این پسر انجام داد من اعصاب درس دادن ندارم .شما تصورکنید عاشق یک نفرهستید وبرای اوگل می برید اگر او گل شمارا بروی صورت شما پرت کند چه حسی  پیدا می کنید من دقیقا همان شخص هستم که با عشق وعلاقه سر کلاس می آیم به دلیل اینکه به کار خود عشق می ورزم آن وقت شما در خارج از کلاس که مرا می بینید به من احترام م گذارید وداخل کلاس حرمت آن را می شکنید !
    من هنوز متوجه نبودم چه می گفت وشاید خودم از این حرمت شکنی ها کم نه زیاد کرده بودم وبرای من این کارها عادی  بود وباید این را اعتراف کنم که در وجود خودم به او پوزخند می زدم وسوسول خطابش می کردم شخصی را که به اکثر زبانهای خارجی مسلط است وبه ما زبان های باستانی درس می دهد فوق العاده مودب وخوش پوش وباکلاس از آن هایی است که خط اتوی شلوارش  می تواند سری را از تن جدا کند  .خلاصه با پوزخند خود خوش بودم که ادامه داد :در زندگی ما سه اتفاق شگفت انگیز افتاده است
1.اینکه به دنیا آمده ایم
2.اینکه دانشگاه آمده ایم
3.اینکه سالم هستیم
و متاسف شدازاین موضوع که در کشورهایی که اصلا تاریخ وگذشته ای ندارند فهم وکمالات در حداعلای خود است کشور که بلیط های اتوبوس در جیب اشخاص است وهیچ کس از آن ها تقاضای بلیط نمی کند
کشوری که دانشجویان کتاب ها را بدون اینکه از کسی اجازه ای بگیرند برداشته وپس از استفاده از آن دوباره کتاب را برسر جای خود بازمی گردانند بدون اینکه تذکری به آن ها  داده شو د.
    آن وقت ما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ونهایتا چرا؟ آهنگ چراهایش  که در پایان هرجمله اش می گفت درعین حال که زیبا بود خبراز زشتی وشرم زدگی می داد.
هیچ وقت به این اندازه از کلاس دکتر بختیاری لذت نبرده بودم همچنان در چشمانش خیره ودرحال گوش دادن بودم به راستی تنها این خنده باعث تشویش  خاطر ایشان نشده بود دل پری از ناگفته ها داشت که برسر ما خالی کرد ورفت .
  فکر می کردم وقتی بخواهم گفته های اورا بنویسم تک تک جمله هایش را به خاطر خواهم آورد اما گویا باز فراموش کردم وداستان ز نو آغاز می شود وحرمتی که شکسته خواهد شد....

۰۹ اسفند ۱۳۸۸

زن ومرد در بوته ی فراموشی

به راستی قصد توهین به هیچ یک از دوجنسین را نداشته ام وفکر می کنم واقعیت را می بینم به هیچ و.جه فمنیست نیستم چون از اعقاید این گروه هیچ نمی دانم .امیدوارم مردان وزنان موفق وفکور خودرا جز این افراد جای ندهند چون در این صورت نه تنها منظور من را متوجه نشده اند بلکه به خودشان نیز توهین سختی کرده اند. منظور ومقصد این نوشتار فلش بکی است به دو وبلاگ وزین با عناوین شب نوشته ها (بامدادآزادی ) وethnoarchaeologist (ستاد عزیزم خانم دکتر پاپلی).نمی دانم این عزیزان این نوشته را خواهند خوانند یاخیر اما من می نویسم.

مشیه ومشیانه ،آدم وهواوخیلی ملموس تر بخواهیم بگوییم همان زن ومردی که ما می شناسیم

دوموجود با روحیات متفاوت از همان آغاز پیدایش .

بامداد آزادی هراز چند گاهی از زنان وحوادث پیرامون آن ها می نگارد حال بگذریم که ایشان به زیبایی هرچه تمام تر با کلمات بازی می کنند ووذهن خواننده را بامتون نوشته شده توسط خود درگیر می کند به گونه ای که خواننده شخصیت های نوشته های ایشان را کنارخود می پندارد ولیکن نقدی را که می توان برایشان گرفت این است که همان قدر که برخی زنان در جامعه ی امروزی به فساد کشیده شده اند وهرکدام دلیل قانع کننده ای برای خود دارند که هدف ما توجیه یا ترد این افراد نیست باید اذعان کرد که به همان اندازه نیز مردان به فسادکشیده شده اند وشاید قدری بیشتر که این طبیعت مردان است ولاغیر ...

در این نوشته های پی در پی که راجع به زنان نوشته می شود حتی یک گوشه ی چشمی به زنان موفق وپیشترفت زنان نشده وحتی هرگز راجع به تنبلی وبی مسئولیتی مردان امروزی تابه حال مطلبی نوشته نشده است وباید گفت ریسک وشجاعت مردان امروزی نسبت به نسل های گذشته کاهش یافته است وبه مرور زمان این جنس به رفتارهای زنانه تمایل بیشتری نشان می دهد واین باعث شده است آمار هم جنس بازان روز به روز در حال صعود باشد .والخ اینکه اوضاع روحی ،جسمی ،عقلی ،فکری مردان خیلی وخیم تر از زنان می باشد به همین جهت از این عزیز درخواست می کنم که قلم شیوای خود را دررابطه با مردان بچرخاند گرچه با نوشتن مطلب زنان صیغه ای به هوس بازی مردان اشاره ای شده بود اما بعد دیگر، این نوشته غیر مستقیم وهنرمندانه به موضوع زن وفاسد بودن او برمی گشت.

اما نوشته های استاد عزیزم خانم دکتر پاپلی ،بااینکه ایشان گرایش فرامدرن درپژوهش های خود دارند وحتی باستان شناسی را دربافتار معاصر مطالعه می کنند یعنی کاملا به روز هستند ولیکن در همه ی نوشته های ایشان نقش اول را مرد بازی می کند،مردی که متعلق به پنجاه سال پیش است مردی که حتی اگه تمام خانواده اش جلوی چشمش پرپرشود قطره ای اشک از چشمان او سرازیر نمی شود ،مردی که تکیه گاه وستون خانه است ،مردی که حرف اول وآخر را در خانه او می زند .خلاصه همان مردان که مادرانشان ازکودکی به دخترانشان می گفتند ،دخترم برادرت پسر است تکیه گاه تو و افتخارتو؛ هرگز ازاینکه اوهم می تواند افتخار برادرش باشد سخنی به میان نیامد وخیلی هرگزهای دیگر که باید بپای صحبت های مادرم بنشینم تا برایم تعریف کند (والبته دختران امروزی هیچ وقت نخواهند توانست مانند خواهران دیروز باشند این گفته ی مادرم است که همیشه به من گوشتزد می کند )آنقدر ازاین شاخه به آن شاخه پریدم که رشته ی کلام از دستم در رفت ،حال به قدری که این رشته در دستانم است ادامه می دهم .استاد بنده محوریت زیادی به رگ گردن،گریه ،ومتعلق بودن زن به مرد می دهند که نمی توان به ایشان اعتراض کرد زیرا یحتمل مردان دهه ی ایشان مرد واقعی هستند ولیکن پسرانی که من می شناسم کسانی هستند که مردان آینده خواهند بود وبنده هیچ رگی در گردن آنها مشاده نمی کنم بلکه تنها رفتار لوس ،قهرکردن در زمان گیر افتادن (منظورم قهرهای دوست پسرهاودخترها نیست بلکه درزمان کلکل ها وبحث ها) وترس رادروجودآن ها می بینم . حتی برادر خود بنده که کشتی گیر حرفه ای می باشد وبا یک دست حریف خود را ضربه فنی می کند نیز ترسو تر از من است.پسران امروز بی مسئولیت ،خوشحال وبی خیال هستند یا راه معتاد شدن را پیش می گیرند یا راه دختربازی وتعداد کمی از آن ها عمیقا فکر می کنند وموضوع مضحک این است که خیلی راحت این کنایه را زبان می آوردند که عاقل بودن زنان از پیش ازتاریخ زبان زد خاص وعام است .اینان همان پدرهای فرداهستند که نوید یک نسل ابتر رامی دهند درآینده!

در پایان ازبامداد عزیز وخانم دکتر پاپلی صمیمانه معذرت می خواهم که دررابطه با نوشته هایشان نظر خودرا ابراز کردم.

۰۸ اسفند ۱۳۸۸

واژه هایی که بارسنگینی به دوش می کشند!!!!

هردوره ای ادبیات خاص خودرا دارد به گونه ای که اشخاص امروزی ادبیات دیروز را به سختی درک می کنند ومعنی آن را می

فهمند واشخاص دیروز منظور جملات به کار رفته توسط فرزندان خود را متوجه نمی شود اما داستان تنها به این موارد ختم نمی

شود بلکه مشکلی که امروزه گریبان گیر مکالمات جوانان شده است اوضاع را بحرانی تر از ده سال گذشته کرده است.

حدود ده سال قبل بود که استفاده از واژه های تابلو،ضایع،گاف ،سوتی ،سه،باهال ،بی خیال ،ضدحال،فاز،وغیره باب شد .دروحله

ی اول والدین نسبت به استفاده از این قبیل واژگان توسط فرزندان خود برخورد کرده ونوع صحیح وبه زعم خود مودبانه ی آن را

تذکر می دادند ولیکن با سرعت یافتین زندگی بشر در قرن 21،خواه ناخواه اینگونه صحبت کردن وشکستن افعال (زنگیدم ،بزنگ)

دربین اقشار مختلف باب شد ورهایی از آن امکان پذیر نیست ؛چراکه با استفاده از واژه ی تابلو می توان از گفتن چندین کلمه برای

بیان احساس ومنظور خود صرف نظر کرد .

ولی مشکل اساسی اینجاست که امروزه برخی افعال وواژه ها مسئله ی حیثیتی پیداکرده است وگاهی به تنهایی نمی توان آن هارا

استفاده کرد وبه محض استفاده کردن ؛اگرجمع دوستانه باشد که موضوع خندیدن فراهم می شود واگر مخاطبان افراد به اصطلاح

متشخص باشند (البته با سن کم یعنی جوان امروزی ) خندین خودرا به زمان بعد ودر جمع دوستانه ی خود موکول می کنند .همه ی

آن افعال وکلمات شرم آور که به خودی خود آری از هرگونه شرم می باشند به واقعه ی ....ربط داده می شوند واین واقعه باعث شده

است خیلی از کلمات بارمعنایی سنگینی پیداکنند.

یاباید به فکر ابداع واژگان جدید برای جایگزینی کلمات تحریف شده باشیم یا این که دید خودرا عوض کرده وجور دیگر ببینیم.

بسوزه پدر عشق که هرچی می کشیم از دسته اونه

ادبیات فارسی در این نوشته خرد که چه عرض کنم له و لورده شده از دوستان ادبی که قلبشون ضعیفه خواهش می کنم این مزخرفات رو نخونند چون ما به نسل این عزیزان نیاز داریم .

دیونست ...دیونست...دیونست...!!!

بهش میگم دیونه. یعنی دیونه صداش می کنم آخه یه مدتیه شبیه دیونه ها شده گرچه استادشاملومی گویند: ....

ای باباهروقت اومدیم نقل قول کنیم،آلزایمرگرفتیدیم ...

بی خیال فقط سطر آخرش اینکه: دیوانه نبودن نیز خود نوعی دیوانگی است ...

(جون مادرتون پیش کسی این جمله رو نخونید )خلاصه دوست من جدیدا لیلی ومجنون گنجوی رو خونده ،عاشق شده خفن!بهش

میگم آخه نونت نبود ...ای بابا این روزاهم هرجمله ای رو می خوای بگی ازتوش یه بامبول در می آرن وبهت می خندند مابقی جمله
ی قبل رو توی دلتون بخونید...

دستاش یخ می شه وبدنش داغ ،همش دلش می خواد گریه کنه ...خدابیامرزدش خیلی دوست خوبی بود ولی چه فایده از دست داره می ره

از این چرت وپرت ها برام خیلی میگه خوندنش خالی از لطف نیست :وقتی عاقلی همه ی کارات ردیفه ،برنامترله ست وراهت

معلوم ،دیونه که بشی قلبت وای میسته وحس می کنی داری آتیش می گیری ،کسی رو که برات خیلی عادی بود یهو یه آذرخش بدون

این که بخوای توی دلت جاش می کنه ... دیگه به راحتی نمی تونی حرف بزنی انگاریه چیزی توی گلوت گیر کرده

همش تصویرش جلوی چشمته ،هی می ترسی که نکنه داری اشتباه می کنی ؟نکنه توی دام بیوفتی ؟

بازم بهش می گم :بسه دیگه تورو خدا ادامه نده تاهمین جا گوشی اومد دستم (الکی!)

دوستان عاشق :فرقی نمی کنه چه دختر چه پسر

به آن سوی عاشقی فکر کنید که پدرصاب بچه رو در میآره ...ته ِتهش ازداوج می شه وبدبختی تازه شروع می شه.

عشقی که راضی بودی تمام زندگیتو بخاطرش فدا کنی تا به دستش بیاری روزی می رسه که دوست داری تمام زندگیتو بخاطرش

بدی تا یکی اونو ازت بگیره (البته نه به این شدت ولی حتی برای یه بار هم شده این آرزو رو می کنی )

واویلا اون وقتی گفته می شه که پدر ومادر بشی ؛آینده که مثل زمان ما نیست که خیلی اگه ناخلف بودیم زنگ در خونه هارو می

زدیم ودر می رفتیم .ماباید برای بچه هامون محافظ استخدانم کنیم وبا دستگاه کنترل از راه دور کنترلش کنیم

از ما گفتن بود حالا اینقد عاشق شو که مجنون بگه غلط کردم

۰۲ اسفند ۱۳۸۸

گورپدر....

گورپدر:درس ،بحث،فصل


گورپدر:اینترنت؛وبلاگ،ایمیل


گورپدر:خیابون،پاساژ،فروشگاه


گورپدر:پارک،سینما،گردش


گورپدر: در؛دیوار،پنجره ،خونه


گورپدر:اتاقم ؛دفترخاطراتم،(اگه دوستام بدشون نیاد) گورپدردوستام


گورپدر:قبر،کفن،جسد


گورپدر : زننگی،قبل ازمرگ؛پس ازمرگ


گورپدر:اصلا گورپدرمن البته با اجازه ی بابام

دانشجوی توقیف شده در اوین ایران

میگن کسی نیست که بره دنبالش
میگن درجریان اغتشاشات گرفته شده
خیلی جالبه که سرجلسه ی امتحانات نمی اومد ولی کسی نمی دونست چرانمی یاد؟
وجالب تر این که روزشنبه (دیروز)کارت ورود به جلسه ی   کارشناسی ارشد محسن عبدی رو،( ورودی 85 رشته ی باستا نشناسی )روی درو دیوار دانشکده چسبوندند وبایه ماژیک سبز دور اسمش خط  کشیدند ونوشتند محسن را آزاد کنید !!
وخیلی جالب تر ودر عین حال درد ناک تر اینکه هرکی از اون حرف می زنه واژه ی خدابیامرز رو هم قبل اسمش میگه !!!


خدابه دادش برسه وتنها خداست که می تونه کمکش کنه.

۱۴ بهمن ۱۳۸۸

امشب دلم گرفته حرفی نمی زنم چیزی نگو تمام شب سکوت کن

کاش هرگز آتش عشق روشن نمی شد
پیراهنمان سوخت


به شهر که آمدیم به عریانیمان خندیدند


 
                                                                         


                                                                        
                                                                                 


امشب دلم گرفته حرفی نمی زنم چیزی نگو تمام شب سکوت کن

۱۱ بهمن ۱۳۸۸

روح من را به من بازگردانید ....

چندی پیش مستند پازیریک را تماشا کردم .نهایت هیجان وخوش شانسی برای یک باستان شناس زن بود که همسرش هم اقرار می کرد که به اوحسودی می کرده است.

همه چیز خوب واصولی پیش می رفت آرامگاه کشف شد وتابوت چوبی در یک طرف آن قرار داشت .در تابوت را به کنار زدند یخ روی اسکلت را پوشانده بود به گونه ای که تشخیص اسکلت یا حتی وجود آن غیر ممکن بود. از گروه خواسته شد که با ظرف هایی که در دسترس داشتند آب را گرم کرده وبه ارامی با یک لیوان کوچک روی یخ بریزند تا ذوب شود .پس از ذوب شدن یخ ها بدن نیمه سالم زن بلندقامتی نمایان شد. زنی که باگذشت 2500سال خال کوبی روی بازو وشست دستش که نقش گوزن داشت همچنان باقی مانده بود گویی که در آن لحظه کوبیده شده بودند.

زن یخی را با هواپیما به محل کار باستان شناس منتقل می کردند که ،هواپیما در وسط راه دچار نقص فنی شد زن یخی اگر به زودی به سردخانه نمی رسید از بین می رفت .نهایت هیجان به همراه بدشانسی باستان شناس را در آغوش گرفته بود ..اما نه ...زن پازیریک با همان کیفیت به محل مربوطه منتقل شد.آزمایشات متعد د روی مغز ،DANA،بازسازی چهره از طریق کشیدن تصویر ،شناخت نژاد،مطالعه ی نقوش روی بازو وانگشت وربط دادن نقش گوزن به آیینه مفرغی دفن شده همراه زن وکلی موارد دیگر ودر نهایت زن یخی که از نژاد مغول ها بود را به نژاداروپایی ربط دادند، اما پس از اعتراض هایی که شد، زن یخی به موزه ی مغولستان منتقل شد ودرون تابوت چوبی بازسازی شده اش قرار گرفت وخیلی جزییات دیگر که هدف من روش کاوش وتحلیل وبازسازی این گروه نیست .

من می خواهم سخن مردم پازیریک را بسط دهم که از ناآرام کردن روح زن یخی گله داشتند ودرخواست برگرداندن او به آرامگاهش را داشتند .

یک لحظه خودم را جابی زن یخی گذاشتم،که بستگانم مرا با چنان ترتیبی دفن کرده اند وملزومات مورد نیازم را در کنارم گذاشته اند حتی لباس جنگم وخنجرم را برای زندگی پس از مرگم فراموش نکرده اند ودر نهایت سقف آرامگاهم را پوشانده اند تا روح نگریزد.

پس از 2500سال که حتی برف هم کمال همکاری را با جسم من داشته وسعی کرده مرا با همان ظرافت ها سالم نگه دارد به گونه ای که ناخن شستم که زمانی ، حاکی از زیبایی وکشیدگی دستانم بوده باقی مانده است تامن با نگاه کردن به آن همچنان زیبایی ام را درکنارم حس کنم ، منی که نسبت به زنان قومم قامت بلند تری داشتم وحتی به دلیل هم قامتی با مردان قومم با آن ها به جنگ می رفته ام ولباس آن هار ا می پوشیده ام که هنوز کاملا سالم مانده است .زنی از جنس خودم می آید ومرا به معرض نمایش می گذارد وبامن مشهور می شود بدون اینکه به نا آرامی من بیندیشد وحتی یک لحظه هم که شده این گمان را بدهد شاید من هم داشتم زندگی خودم را می کردم واو زندگی پس از مرگ مرا به بازسی گرفته است ، وروحم را آواره وسرگردان در آرامگاهم تنها رها کرده ومن در این شلوغی وسروصدا با چشمان خیره شده به دنبال روح از دست رفته ام هستم آرامگاه من کجاست ؟وچرا من اینجا هستم؟ ای کاش هیچ گاه برف مرا حفظ نمی کرد وای کاش نیاکانم مرا اینگونه دفن نمی کردند!!!

من روحم وزندگی ام را می خواهم به من برگردانید ...

واین سناریو کاملا رومانتیک است به گونه ای که تن باستان شناس را می لرزاند، اما چه می شود کرد باستان شناس دنبال انسان است وانسان باعث شناخته شدن انسان می شود

وچه باستان شناسان که چه روح هایی را بی خانمان نکرده اند...

۱۰ بهمن ۱۳۸۸

وخلاص شدیم ...





امروز انقلاب و استخوان شناسی آخرین امتحانم بود


دقیقا یک ماه شد که درگیر درس خوندن بودیم واز تمام تفریحاتمون زدیم تا یه نمره ی قبولی بگیریم و درس مورد نظر رو پاس کنیم(البته کمی زیاد خرخونی کردیم)


برای من که این ترم بدترین دوره بود، چون 8واحد هنراسلامی داشتم وهنر اسلامی برای من به منزله ی(املای من ضعیفه،شک دارم درست باشه) عذاب آسمانی است وهمچنین ...برایم عذرائیل است.


تنها کلاسی که انبوهی از خواب سرم هوار می شد وانگار یک عمر بود که خواب به چشمانم نیامده بود،کلاس معماری اسلامی بود .کلاسی که فقط متکلم وحده داشت ودانشجویان مستمع بودند (بازم شک دارم)


دراینگونه کلاس ها حس ناسیونالیستی ایرانی خیلی قوی است؛وبه زور هم که شده به ما می قبولانند که هنر(اسلامی ) اسپانیا درمقابل ، هنر ایران پشیزی نمی ارزد. قوس های دالبری ومحراب های عمیق با قوس نعل اسبی،حس عرفانی وقداست را به بیننده القا نمی کند.


اعراب هیچ نداشتند وهرآنچه دستگیرشان شده از ایران وایران وایرانی بوده است؛ مناره مسجدجامع سامرا از فیروز آباد اقتباس شدهاست.


وتمام (اگرنگفتند تمام گفتند-اکثرِ) بناهای هند ازجمله تاج محل معمار ایرانی داشته یا تقلید هنر ایران بوده است ویا هنرمدان هندی از ایرانیان آموزش دیده اند.


آسیای مرکزی که دیگر جای خود دارد واصلا مجال بحث آن نیست.


کاخ مدینه الزهرا باآن زیبایی و،جلالت(ساختگی است) حوض برنزی اش که چرخش کاخ با به هم زدن آب درآن نمایان می شود تقلب هنرمند ساسانی است که به مصر رسانده است!


مغولان برای اکثر کشورها فرشته ی نجات هستند ولی برای ایرانیان مایه ی ننگ واز نظر تمدن از ایرانی ها پایین بودن چرا؟چون اینجا ایران بوده وهست!






وخلاصه ایران... ایران... که می گویند این است:


آنقدر ..بوده که اوایل اسلام همه ی متون وکتیبه هایش به عربی ثبت می شده وخط کوفی .ابن مقله که نامش عربی است (چون دسترسی به منبع ندارم مطمئن نیستم در کدام یک از کشورها می زیسته، ولی این را مطمئن هستم که در ایران نبوده)


وابداعاتی در عرصه ی خط کوفی داشته واینچنین می گویند که ایرانی بوده است


وخط کوفی را به دلیل مقدس بودن وکهن بودن به کار می برده اند!


اگر بخواهم به عقب برگردم درهمه ی دوره ها وهمه ی زمینه ها ایران پیش قدم بوده است ویا نوک زبانش بوده وقصد بیان آن راداشته ولیکن فرصت وزمینه ی آن فراهم نبوده است.


تنها مانده است که بگوییم اهرام ثلاثه ابتدا درایران ساخته شده است وتوسط کوروش ویا کمبوجیه که -اکنون هم ردپایی ازآن ها در این کشور کشف شده- به عنوان تحفه به فراعنه تقدیم شده است.این مباحث در همه ی دوره ها درباستان شناسی ایران مطرح می شود ولی در کلاس ها وکتب اسلامی پررنگ تر است...


اینجا نقطه سر خط قرار می گیرد. سطر بعد هم با همین موضوع ادامه خواهد یافت ولی نه اکنون،ساعت یا امروزی دیگر که به آن فردا می گویند..

۳۰ دی ۱۳۸۸

دنیایی که ما درآن روزگارم گذرانیم دنیای سنگ وآتش وگرباد است

حس من دروغگوست


حس من شب ها درخواب قایم باشک بازی می کند


وروزها ازپله های گچی لی، لی، روی آسفالت می پرد


وبه خود می خندد...


ازهمه بدتر صدایش بلند است


مغزم ازاوگلایه کردوخوابید


وحس پرو، ازتونل گوشم گُر گرفت


واوراکر کرد


تابه خود آمدم روی مغزم داشت سرسره بازی می کرد


ازآسانسور چشمانم به هم کف دهانم رسید وزبانم را پیچاند


وگفت آن چه را نباید می گفت.....


ونوازشی که، پسِ سرم ،را درداند


وچشمانم دلم را رنجاند


حِسم که احساساتی بود....مرا دید ومرد...


مدتی است که با سنگدلان دم خورشده ام


وصدایشان برایم دل انگیز تراست


نگاهشان مرابه آن سوی دنیا می برد


ومن به عنوان یک سنگ متحرک قاتل احساس های آینده ام....