۳۰ دی ۱۳۸۸

دنیایی که ما درآن روزگارم گذرانیم دنیای سنگ وآتش وگرباد است

حس من دروغگوست


حس من شب ها درخواب قایم باشک بازی می کند


وروزها ازپله های گچی لی، لی، روی آسفالت می پرد


وبه خود می خندد...


ازهمه بدتر صدایش بلند است


مغزم ازاوگلایه کردوخوابید


وحس پرو، ازتونل گوشم گُر گرفت


واوراکر کرد


تابه خود آمدم روی مغزم داشت سرسره بازی می کرد


ازآسانسور چشمانم به هم کف دهانم رسید وزبانم را پیچاند


وگفت آن چه را نباید می گفت.....


ونوازشی که، پسِ سرم ،را درداند


وچشمانم دلم را رنجاند


حِسم که احساساتی بود....مرا دید ومرد...


مدتی است که با سنگدلان دم خورشده ام


وصدایشان برایم دل انگیز تراست


نگاهشان مرابه آن سوی دنیا می برد


ومن به عنوان یک سنگ متحرک قاتل احساس های آینده ام....