۱۵ اسفند ۱۳۸۸

بدون سخن



یاددارم در غروبی سردسرد
می گذشت ازکوچه ی مادوره گرد
دادمی زد:کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه وظرف سفالی می خرم
گرنداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست 
عاقبت آهی کشید بغضش شکست 
اول ماه است ونان درسفره نیست
ای خداشکرت ولی این زندگی است؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید 
گفت :آقاسفره خالی  می خرید؟

۲ نظر:

شفق گفت...

وای... جیگرم ذغال شد...
مگه مرض داری احساسات مردمو جریحه دار میکنی؟
در ضمن صد بار بهت گفتم اسم شاعر شعراتو زیرش بنویس

نگاه گفت...

چند روز پيش اين شعر به صورت ميل به دستم رسيد ولي بازهم شاعرش رو پايينش ننوشته بود من خيلي اين شعر رو دوست داشتم اگه ممكنه هر گاه شعري از كس ديگه اي مي نويسين نام شاعرش رو ذكر كنين ممنون ميشم