۲۶ فروردین ۱۳۸۹

تاچه خواهدشد درین سوداسرانجامم هنوز...

بلاگفاروترک گفتم چراکه وبلاگم سرشار از کفرشدو...ولی توبه کردم که دیگه ننویسم تا نکنه عده ای ازگماش من ادعای پوچی فلسفی کنن و فکر کنند فیلسوف شدن ومی تونن اثبات خدارو به بحث بزارن وباریسمان پوسیده ی من توی چاه بیوفتن حالا خدارو دارم ولی
فکر کنم دارم می میرم
باورکن راست می گم ،می دونی چرا ؟آخه دیگه هیچی برام مهم نیست .گرچه این حال وهوا ماهی یه بار میاد سراغم ولی توبه کسی نگو که دارم می میرم .
باورم نمیشه مردن انقدر راحت باشه !
میخندم هی میخندم ،باورت نمیشه ؟ولی باور کن بعد از اینکه آروم می شم انگار هزارتا دراز نشست رفتم .
راه می رم راه میرم پیاده روی رو نمی گما ااااااعین دیونه ها میرم ببینم ته شهرمون کجاست ؟
به یاد ندارم توی این یه ماهی که گذشت مثل آدمیزاد،نشسته غذاخورده باشم فقط سعی می کنم خودم با هر غذای پسمونده ای سیر کنم تا سردرد لعنتی نیاد سراغم.طعم وبو ی غذا برام معنای نداره .هراز چندگاهی یادی از خدامی کنم وسرسجاده می رم ولی وسطاش خسته می شم وسجاده رو مچاله میکنم می ندازم توی سبدش .
شب که میادم توی رختخوابم ؛به خودم می پیچم تا بلکه خورشید طلوع کنه .صبح که می شه عذ ای عالم روی سرم هوار می شه که بازم صبح شده!!!
حسرت اون روزایی رو می خورم که توی کتابها غرق می شدم ،وبادیدن کتاب های جدید چشمام گردیش سه برابر میشد الان کتابام هرکدومش یه گوشه ای افتاده وانگارنه انگار زمانی مال من بود .
حال اصلی من یه چیز دیگه ست همون که ماهی یه بار می آد سراغمو چند روزی پیشم میمونه ولی جدیدا کنگرخورده ولنگرانداخته هی درگوشم میگه آخرش که چه ؟
این همه خیام خوندی بازم آره .بابا ازخاک برآمدیم وبرخاک شدیم
عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد
کو کوزه گر وکوزه خرو کوزه فروش ؟
کجای کاری ؟یاس فلسفی پوچی فلسفی گرچه سوسول بازی جون های امروزیه
ولی باورکن توهم می میری ....
کوچولو بودم که فریدون رو (کتاب)دیدم که گفته بود :
نمی خواهم بمیرم ،ای خدا
ای آسمان
ای شب
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگرزوراست؟
حالا بزرگ شدم ،آره باورکن مغزم به جمجمه ام فشار میاره ،میگه می خوام بترکم چقدر زنده ای ونفس می کشی بابا دم وبازم مکرر را چه حاصل ؟با یه بار بازکردن دهنت کلی هوارو می فرستی تو ششت که چه؟
می ترسی یه نفر کم شه چه اتفاقی بیوفته.
چقدر خوبه که بگم خداروشکر وبگم خداهمین نزدیکی است لای آن کاج بلند وبعدش گریه کنم وبا سهراب بخونم
اصلا چرا یادعشقم ،شهرسوخته نکنم وبه عشق حصار تپه ننویسم باورکن یه موقعه ای از جیرفت وسومر که حرف می زدم جیگرم حال میومد
ولی الان فکر کنم دارم می میرم وتوغمگین تر ازآنی که مراشادکنی یابهتره بگم حتی تونیز نمی توانی نبضم مراازایستادن نگه داری ...

۳ نظر:

سمیرا گفت...

سلام عزیزم
بعد از مدت ها اومدم ببینم چه خبره
دوباره شروع به نوشتن کردم
بیا ببین

نگاه گفت...

@آنتيك

سلام نميدونم چند سالته يا گذشته ات چي بوده ولي توي نوشته هات يه چيزي گرفتم كه برات توضيح ميدم

من متولد 1358 هستم و مقطع ليسانسم رو دانشگاه صنعتي اصفهان بودم يادمه سال 1381 بود كه دقيقا همين حال تو رو داشتم هر روز تا ساعت 3 نصفه شب خيام مي خوندم و عميق فكر ميكردم و باز عميق فكر مي كردم بعدش مي رفتم بيرون توي سرماي زمستون قدم مي زدم توي صنعتي و براي خودم با خدا حرف مي زدم داد مي زدم فحش ميدادم سوال هام رو ازش مي پرسيدم و همه حال هايي كه تو توصيف مي كني رو داشتم من اسم اون دوره رو توي زندگيم انقلاب فكري گذاشتم كه بعد از اون ديگه هيچ تغييري نكردم و تا امروز شخصيتم و تمام اعتقادات فكريم ثابت مونده يه چيزي ديگه كه خوشم اومد باز اين بودكه نوشته بودي فريدون
من با فريدون مشيري و كتاب ابر و كوچه شعر رو آغاز كردم و شروع به نوشتن كردم تازه اون بار بود كه به صورت حرفه اي فهميدم كه ميتونم بنويسم زماني بود كه يه شعري مثل شعر سايه ها از فريدون مشيري سال 1375 گفتم كه به نظر من توي اون سن خيلي هم خوب بود حالا منظور من چي بود
احساس مي كنم شباهت هاي من و تو خيلي زياده و برام خيلي جذابه در هر صورت اين دوره رد ميشه و تو با بالاترين ثبات زندگيت مي رسي چيزي كه از داشتنش لذت مي بري اون زمان من مثل خيام مي نوشتم البته من خودم روبا خيام مقايسه نمكنم هرچند بهم ميگن خيام كوچولو ولي اگه بري توي وبلاگ من و رباعي هام رو بخوني فكر كنم نزديكه 28 تا باشه تا حالا مي فهمي كه چند تاييش مال اون زمانه كه من توي يه بحران فكري مثل حالا تو گير كرده بودمه خلاصه همين يعني اينكه خوش به حالت خيلي ها به اين بحران خيلي دير ميرسن و پختگيه اون ها به تعويق مي افته شاكر باش سجاده ات رو هم جمع نكن فكر كنم جوابت رو بگيري

ناشناس گفت...

سلام ممنون ازاینکه پست های من رو مثل یک برادر بزرگتر می خونی ومن رو راهنمایی میکنی چقدر حس خوبیه وقتی دوست آدم انقدر به فکرش باشه حتی یه دوست مجازی .خوش به حال دوستانتون وخوش به حال شما هم به این دلیل که این دوره رو پشت سر گذاشتید وهم اینکه خودتون رو با شعر گفتن خالی می کنید .راستی من متولد 1366هستم .