۰۲ شهریور ۱۳۸۹

به افتخارشفق

...اما

اعجاز ماهمین است

ما عشق رابه مدرسه بردیم

درامتداد راهرویی کوتاه

درآن کتابخانه کوچک

تاباتز این کتاب قدیمی را

که از کتابخانه به امانت گرفته ایم

یعنی همین کتاب اشارات را-

با هم یکی دولحظه بخوانیم

ما بی صدامطالعه می کردیم اماکتاب راکه ورق می زدیم

تنها گاهی به هم نگاهی ...

ناگاه

انگشت های ((هیس))

مارا

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار غوغای چشم های من وتو

سکوت را

درآن کتابخانه رعایت نکرده بودند!

قیصر

۲ نظر:

شفق گفت...

ای جانا!
منظورت من بودم؟ وااااییییی باورم نمیشه!!!!!!!!!!مرسی مرسی مرسی
قشنگ بود.است. اصلا شعرای قیصر همش قشنگه (بگذریم که چند تاشو بیشتر نشنیدم:))

آنتیک گفت...

مگه ماچندتا است داریم.جواب این کامنتتو خیلی وقت پیش دادم ولی ظاهرا سند نشده.