۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

کلاس آخر ودرس آخر

دوساعت قبل از زمان حاضر بود که به اصطلاح استادمان را تجلیل کردیم .گرچه  در دل خود می گفتیم این در،شان آن ها نیست
 
ولی بلند که می شد صدایمان، می گفتیم همین که با هم هستیم وصدایشان را می شنویم خرسندیم.
پچ  پچ هایمان حاکی ااز دلگیر بودن وبه عبارتی دلتنگ بودن داشت ودر واقع می خواستیم گریه کنیم ولی بغض خود را خفه کردیم .ووقتی بلند که می شدیم می گفتیم در جشن هستیم به پاس همه ی چیزهایی که آموختیم .
نگاهشان می کردیم ولبخند می زدیم ودیدیم لحظه ای را که یکی از بچه ها خاطره تعریف می کرد قطره ی اشکت را
که می دانیم با همه ی  اشک هایی که از ناتوانی است فرق می کرد .
واز تویاد گرفتیم همیشه به یاد داشته باشیم که این آینده است ومی ماند وگذشته چیزی است که پاک نمی شود ویاد بگیرم که یاد خواهیم شد پس مواظب رفتارو گفتارمان باشیم
وبه یاد داشته باشیم انسان ها ابزارقدرت اند.نه ابزار قدرت انسان
دوستتان داریم حتی اگر نگذارند این را ابراز کنیم
کاسه ی آبی به منظور چشم روشنی بدرقه ی راهتان می کنیم به امید روزی که برگردید وبگویید چشمتان روشن.

۲ نظر:

نگاه گفت...

سلام آنتيك

چرا براي اون پست پاييني نميشد كامنت گذاشت هر چي تلاش كردم نشد

راستي حست رو مي فهمم گاهي من هم به همين دليل بغض مي كنم زيبا بود ممنون

Unknown گفت...

برای استادتون:
تو برو سفر سلامت...