۱۰ خرداد ۱۳۸۹

بازیچه

چیزی به طلوع خورشید نمونده بودمنتظردوستم بودم که از خونشون بیاد بیرون.


ماشین پلیس یا همون الگانس تا من رو دید ترمز کرد ویکی از پلیس ها پیاده شد.دقیقا باهمین لحن اول صبح با قیافه ی استغفراله..گفت :اینجا چی می خوای.

گفتم :وایسادم دوستم بیاد بریم کوه

گفت:ِِاِ...کوه از کدوم طرف می رن.

یه پوزخند بهش زدم ودلم می خواست بزنم با خاک یکسانش کنم .گفتم اصل کاری ها دارن ، راس راس قدم می زنن اون وقت اومدی بامن کل کنی .دستم وگرفت وگفت برو توماشین مثل اینکه تنت می خاره.اینجا بود که حامد رسیدو پادرمیونی کرد وازاین حرفا.

هنوز توکفه استغفراله حمید (داداشم) وماجرای که تعریف کرد بودم واین دقیقا وقتی بود که پسرخالم از جایزیه ی دولت می گفت وهرهر می خندید ومی گفت جوونای هجده ساله رو معتاد می کنن ، یا میکشن ، ککشون هم نمی گزه اونوقت تا هجده سالگی می خوان یه بچه رو ساپرت کنن.گرچه خیلی خوابم می یومد وطبق معمول پسرخالم یه نگاه به ساعتش نمی کرد که داشت از نیمه شب می گذشت وفرداش ما کلی بدبختی داشتیم که باید بهش می رسیدیم توی اون لحظه دلم می خواست بهش بگم مدیونی اگه فکر کنی داره صبح میشه!

اما وقتی که به سلامتی خودش خوابش گرفت ورفت. دقیقا وقتی بود که خوا ب از سرمن پریده بود وداشتم به پارادوکس پیش اومده فکر می کردم.

راستی چرایکی به داد جوونای امروز نمی رسه که قراره پدراومادرای فرداباشن.هیچ به این فکرکردین که چرا یه جوون 25ساله افسردگی می گیره.چرایه جوون 22ساله به راحتی هرچه تمام تر کراک می کشه وهیچ مسئول بی مسولیتی نیست که مشکل اعتیاد جوونارو حل کنه.چرا باید یه جوون خوش تیپ نتونه توی خیابون راه بره از ترس اینکه یه عده بیکار حقوقشون حلال باشه.چرباید نتونیم فریاد بزمنیم وحقیقت رو بشنویم وبگیم؟؟؟؟؟؟؟؟

والسلام .

راستی چرایه جوون بااینکه رتبش توی ارشد تک رقمی میشه هیچ شادی ای توی چشاش نیست چراکه امیدی به آیندش نداره.می دونه تازه بعد ازفارغ التحصیلی باید مدرکش وبزاره تو کوزه وبیوفته دنبال کار بلکم بتونه یه زن وزندگی ای به رقم بزنه.واقعا می خواین یه بچه رو تا هجده سالگی حمایت کنید (بعید می دونم)اونوقت جوون کنونی داره تلف می شه.راستی مشکل مملکت ما فقط موهای سیخ شده ی پسرا ومانتوی کوتاهه دختراس که اگه رفع بشه همه چی حله.

چی بود چی شد

والسلام تر

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

حس تازه

به من حرفی بزن شاید
هنوزم فرصتی باشه
هنوزم بین ما شاید
یه حس تازه پیداشه...

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

زندگی جاری ست...



بعد از نوش جان کردن یک سرمای حسابی همراه باگرفتگی فجیع صداوببخشید!بینی

بعد ازخستگی های بی هدف نمایشگاه

بعد از میل کردن بستنی یخی که منجربه روبه موت شدن اینجانب شد وبعد از بعد ازهای دیگر

اومدم بگم که همچنان نفس می کشم وزنده ام.

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

به سراغ من اگر می آیید....

می خوام به سردی شبهام بخندم


می خوام به پوچی دنیام بخندم

وقتی می بینم بادیگرونی

تواوج گریه هام می خوام بخندم

می خوام دادبزنم تنهای تنهام

می خوام وقتی می گم تنهام بخندم....




وقتی بازکردم دفترچه ی سال 88تمو نوشته بودم صفحه ی اولش


هرکسی برای خودش حریم خصوصی ای دارد که بجزخودش کسی را درآن راه نمی دهد

دراین حریم گلایه ها،گریه ها،خنده ها؛التماس هاودعا هاو خواسته هاوسوتی هاواشتباه هاو....رامی نویسد وگاهی باخودش حرف می زند بدون صدا .تاکه کسی صدایش را نشنود می نویسد

این دفترچه حریم من است وحتی پس ازمرگم نیز نمی پسندم آن را ورق بزنید مطمئن باشید روح من درعذاب خواهد بود.

باخوندن این نوشته قیافم شبیه نقطه ی زیر علامت سوال شده .راستی من حریمم کجا بوده هرچی که بیشتر ورق می زنم دفترمو حوصلم بیشتر سر می ره .هی خاطره هی خاطره .چقدربعدمرگم آدمای کنجکاو خسته می شن ومی گن بابا این دیونه بوده .

برای همین دفترچه خاطرات امسالم ورود ممنوع نداره. یه خوبیش اینه که کسی تحریک نمیشه وحسن دیگش اینه که کنجکاوها به کاردیگه ای می پردازند وحتی روی صفحه ی اولش نوشتم هرکی به سراغم میاد نرم وآهسته بیاد نکند که ترک بردارد...

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

مطالبی که در نشریه اندیشه چاپ شد1و2

مطلب2

پرسیدن عیب است...


موضوع انشا بود نامه ای به خدا.وچند تذکر که سوال هایی ازقبیل اینکه خدا الان کجاهستی؟قبل ازتوچی یاکی بوده؟چه شکلی هستی ؟...رانمی پرسید درغیر این صورت نمره ای به شما تعلق نمی گیرد.به مرور زمان درک کردیم که پاسخ برخی سوال ها راهیچ کس نمی داندحتی اگر ساعت ها وبه عبارتی سال ها حول محورآن بحث شود ودلایل وفرضیه های متعدد که این بودکه آن شد اینگونه بود که باشد.مانیز پذیرفتیم که خدایمان درزمان ومکان نمی گنجدومای بشرعاجزیم ازپاسخ.

به مایاددادندپرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است واین چوب همآره زمانی برملاج ما کوبیده می شود که پاسخ سوالی راندانیم.وچه سوال هایی هستند که بارهاوبارها اززبان ودهان افراد مختلف پرسیده شده اند ومی شوند ولیکن پاسخی برای آن نیست.سوالی پرسیدم وبه جای جواب ،به وسیله ی ابزاری که داشتند قانع ام کردندکه جایگاه سوال کننده درپرسیدن خیلی ملاک است وتوجزءاین جایگاه نیستی بنابراین جمله ی فوق الذکرباید اصلاح شود.پرسیدن عیب است زمانی که جایگاش نباشد! این اتفاق دقیقازمانی افتاد که شخص مورد سوال به منظور پاسخ دادن به سوال درآن جایگاه قرارگرفته است وباید توضیح قانع کننده ای ازکارهایش ارائه دهد وابهامات رابرطرف.

درادبیات فارسی وادبیات عامیانه ی کشورما چه ضرب المثل ها وجمله هاوکنایه ها که دروصف حالات مختلف بیان نشده است ودرچه محافل وبرنامه هاوفیلم های مختف که اینچنین جملات مورد تحلیل قرارنگرفته اندواما همچنان که به مرحله ی عمل می رسد قادربه درک ان ها نیستیم!درجامعه ای که پاسخ سوال تهدید است وشاخ وشانه کشیدن ،درجامعه ای که ازخانه گرفته تا بیرون ازخانه امکان رسمی وغیر رسمی سخن حق تلخ است ونابه جا. پیشترفت وصعود کجای نردبان ترقی تعریف شده است؟

هرمصداقی که می خواهم بیاورم بامشکل مواجه می شوم چراکه بانوشتن آن با یک شخص حقیقی یاحقوقی هماهنگ می شود به همین جهت دست به عصایابهتربگویم قلم به دوش هستم تاکه مبادایکی ازما،ازمابرنجدومارانیزبرنجاند ولی این رابه خاطربسپاریم نگوییم ونپرسیم بیگاانه می گویدوحاصل ماراجزشرم چیزی نمی شود.


مطلب 1

همانیم که هستیم ودرجازدن کارماست!


گفتند کمی یا قدری بیشتر از کمی(دررابطه با مطلب چینی بندزده ) ناسیونالیست هستی (!)وشاید بتوان گفت از آن ایرانیان سینه چاکی که خاک وطن را سرمه ی چشمنانشان می کنند .من لزومی به توضیح نمی بینم زیرا که جان مطلب چیز دیگری بود وبه دلیل ذهنیت باستان شناسی که مرا در نوشتن آزار می دهد وعلی رغم اینکه تمایلی ندارم لایه به لایه وفاز به فاز بنویسم وبا سکشن-برش عمودی - مقایسه کنم ولیکن می شود آنچه نباید بشود. پس برمن خرده مگیریدو همچنین بیم آن داریم که با نوشته ی پیش رو، آرام درگوشم نجواکنید تو را با نامحرمان چه کار(؟)

از برادر،جدایمان می کنند ودر کنار خواهرِِ دوست برادرمان مینشانندمان .وروی تابلو می نویسند الفبا.

درست است که مدرسه هایمان همجوار یکدیگرند ولی به هیچ وجه نباید به هم نزدیک شویم تا که مباداخبر به گوش ناظم مدرسه برسد وپرونده را به زیر بغل بزنیم وراهی منزل شویم.

همچنان در کشف همدیگر به تکاپو می افتیم تابدانیم جنس مخالف چگونه فکر می کند وخواسته هاوبرنامه هایش چیست .حدود دوازده سال با هم جنسان خود سپری می کنیم وبا هم آزموده می شویم به بلوغ جنسی وعلقی می رسیم واز بلوغ عاطفی جا می مانیم.به یکباره در آزمون مسخره ای- که نقل مجلس کشورمان است وعامل وقت گذرانی نمایندگان –به رقابت می پردازیم وارد دانشگاه می شویم بدون آنکه شناختی از هم واز دانشگاه داشته باشیم وهمچنین باعث تاسف است که دانشگاه به جای اینکه محلی برای پرورش عالم باشد بیشتر به پرورش زوج ها می پردازد-منظور عدم فهم محل کسب علم ازسوی دانشجوست نه مسئولین دانشگاه- وازدواج های دانشجویی که ازیک جهت باعث تحکیم بنیان خانواده ها می شود واز طرف دیگر باعث تحریک دانشجویان دیگر، که بنیان خانواده را تحکیم کنند واز درس خود غفلت .

این موضوعات گرچه کمی پیچیده به نظر می آید وبا بیان یک مورد ،موضوع دیگری هست که آن را نفی می کند.ولیکن نباید صورت مسئله را پاک کنیم.

همچنانکه صدای بعضی ها با خواندن این نوشته به گوش می رسد که اظهار می کنند اگر ما از ابتدا دیواری بین دختران وپسران نکشیم وبه زعم خود بگذاریم همدیگر را بشناسندوکش وقوس ها شدید عاطفی را زودتر تجربه کنند آن وقت بافساد وبی بندوباری چه کنیم(؟)واینجا این سوال پیش می آیدآیا در دانشگاه فساد وبی بندباری بیشتر است یادر خارج از دانشگاه(؟)کاملاواضح است که هیچ محلی به اندازه ی دانشگاه پاک وبی آلایش نیست چراکه افراد به هم نزدیک هستند وتبادل افکار به آسانی بین آنان برقرارمی شودوتفکیک اندیشه های مذکرومونث وجود ندارد وچه خوب است که ازابتدا این ترس از روبه روشدن با این افکاررابرای دوجنسین برطرف کنیم واینکه بدانیم ازدواج موفق در هرمحیطی امکان دارد و همچنین فرصت آن.وتنها این مکان دانشگاه نیست وبهتراست که نباشد تا بیشتر انرژی برخی دانشجویان صرف پیداکردن شریک زندگی نشود.

تا مادامی که تبعیض بین دختر وپسر پا برجا است ،تامادامی که جوانان ما مسئولیت پذیر نیستند ودیر به جامعه ملحق می شوند ،تامادامی که جنس مخالف برایمان معما است وتامادامی که دیر ویکباره به پختگی احساسی می رسیم که هضمش برایمان مشکل است و گاهی حتی نمی رسیم –والبته بجز تا مادامی های دیگر که آنقدر گفته ایم که اگراینجا هم نقل شود تجدید خاطره است وتجدید اینگونه خاطرات باعث مرض- همانیم که هستیم ودرجا زدن کار ماست.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

خودت رابادمکن وگرنه نیشی کوچک توراخواهد ترکاند


از آدم هایی که .
.
.
.
بی خیال منصرف شدم به همین دلیل حذفش کردم.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

من هنوز نمی دانم چرا می نویسم؟

 بدون اینکه بخواهیم به جاهای مختلفی کشیده می شویم.
چند ساعت از پست قبلم نگذشته بود که جای دیگری بودیم وحال دیگری داشتیم ورنگ بعضی هامان رنگ دیگری بود(منظورصورت است نه سیرت).
هرچقدر باخودم کلنجار رفتم که راحت وآرام در گوشه ای بنشینم وبه وقایع امروز فکر کنم دیدم نمی شود من با نوشتن آرام می شوم هرچند اگر اراجیفی بیش نباشد.
پدرم هر5دقیقه یکبار به اتاقم می آید وهربار چیزی را بهانه می کند تا علت سرخی چشمانم را بجوید نمی داند که من قبل ازاینکه وارد شود حضورش را حس می کنم واشک هایم راپاک.
نمی دانم چرا این چشم ها بامن لج کرده اند آخر پوست صورتم حساس است وبا باریدن چشم هایم می سوزد وقرمز می شود.
علت اشکم راهم نمی دانم ولی خوب می دانم که انسان انطباق می پذیرد با همه ی حوادث بدون اینکه بخواهد یا مجبور باشد.
وقایع نیم روزم را نوشته ام (پست قبلی ).وقایع صبح را نمی توانم بنویسم چون قدری خصوصی است .آری دارم به دنبال خودم می گردم.
وقایع عصری را که با دوستانم سپری کردم را می نویسم عصری که درست زمانی برنامه هایش به قول بچه ها ردیف می شد وهماهنگ .که ما ازنظر روحی رمانتیک شده بودیم .من با بچه ها هماهنگ نشدم نه به دلیل اینکه انطباق پذیر نیستم به دلیل اینکه از یک طرف در جمع زنان راحت نیستم وشاید خیلی راحتم که بعد عذاب وجدان می گیرم واز طرفی دیگر اگر به وقایع عصر می پرداختم وقایع شب را از دست می دادم که خود داستانی طول ودراز داردو من مایل به بیان این چور مراسم کلیشه ای وسالی یه بار وبی هدف بودن آن نیستم.
داشتم از وقایع عصر می گفتم .خلاصه همچنان از به وقوع پیوستن وقایع عصرم تفره می رفتم وبرای دوستانم بهانه می تراشیدم.که به ناگاه متوجه شدم داخل ماشین دوستم هستم که داشتیم می رفتیم وقایع عصر که عیادت از استاد دیگری بودرابه سرانجام برسانیم.داخل جمع همچنان داشتیم پذیرایی می شدیم از شکلات های رنگارنگ وشیرینی های متنوع .
که به دوستانم گفتم بچه یادتونه دوساعت قبل کجا بودیم وچه حالی داشتیم .هرچند حال رمانتیک از نوع آزاردهنده ی آن بود ولی قلقلکمان می داد نمی دانم چطور حالمان رابیان کنم ولی همه ی شما یک بار هم که شده این حال را تجربه کرده ایدشک ندارم.
بماند که در جمع زنان غیبت شیرینی در کنار هم بودن را دوچندان می کند ولی به من در اینچنین جمع ها حالت تهوع دست می دهد.بااینکه همه همدیگر را می شناسیم ولی تا در اینجور جمع ها که قرار می گیریم لحن گفتار عوض می شود .حالات اشاره ی صورت توام با ناز می شود وبحث راجع به طلاوقشنگ بودن رنگ روسری وتعریف از بچه ها اگر موجود باشند ودر غیر این صورت تعریف از والدین یا مراسم خواستگاری خواهر وبرادرهایمان.وکلی بحث های دیگر که یا سانسور شده اند ویا اینکه من فعلا به ذهنم نمی رسد.
غرض این بود که بگویم چقدر زود انطباق میابیم هرچند اگر دل هایمان جای دیگری باشد.
به همین دلیل است که بعد از مرگ همسروشریک زندگی هم (که خداازهمه ی شما دور کند) هنوز دلمان جایی برای دیگری دارد.تی اگر هزاران بار به جانش قسم خورده باشیم بعد از تو دنیا هیچ.گرچه ما وظیفه ی خود می دانیم که از همه ی کسانی که به ما چیزی آموخته اند قدردانی کنیم ولی اعتراف می کنم کمی زود بود وهنوز شوری اشک هایمان از روی صورت وحتی لبهایمان پاک نشده بودچون با گاز اولی که به شیرینی زدم طمع لبم را فهمیدم که شور بود

کلاس آخر ودرس آخر

دوساعت قبل از زمان حاضر بود که به اصطلاح استادمان را تجلیل کردیم .گرچه  در دل خود می گفتیم این در،شان آن ها نیست
 
ولی بلند که می شد صدایمان، می گفتیم همین که با هم هستیم وصدایشان را می شنویم خرسندیم.
پچ  پچ هایمان حاکی ااز دلگیر بودن وبه عبارتی دلتنگ بودن داشت ودر واقع می خواستیم گریه کنیم ولی بغض خود را خفه کردیم .ووقتی بلند که می شدیم می گفتیم در جشن هستیم به پاس همه ی چیزهایی که آموختیم .
نگاهشان می کردیم ولبخند می زدیم ودیدیم لحظه ای را که یکی از بچه ها خاطره تعریف می کرد قطره ی اشکت را
که می دانیم با همه ی  اشک هایی که از ناتوانی است فرق می کرد .
واز تویاد گرفتیم همیشه به یاد داشته باشیم که این آینده است ومی ماند وگذشته چیزی است که پاک نمی شود ویاد بگیرم که یاد خواهیم شد پس مواظب رفتارو گفتارمان باشیم
وبه یاد داشته باشیم انسان ها ابزارقدرت اند.نه ابزار قدرت انسان
دوستتان داریم حتی اگر نگذارند این را ابراز کنیم
کاسه ی آبی به منظور چشم روشنی بدرقه ی راهتان می کنیم به امید روزی که برگردید وبگویید چشمتان روشن.

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

من یه انسانم واین خیلی خوبه

به خودم تبزیک می گم چون
هنوز وجدانم زندست
راستی من هنوز انسانم.