۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

من هنوز نمی دانم چرا می نویسم؟

 بدون اینکه بخواهیم به جاهای مختلفی کشیده می شویم.
چند ساعت از پست قبلم نگذشته بود که جای دیگری بودیم وحال دیگری داشتیم ورنگ بعضی هامان رنگ دیگری بود(منظورصورت است نه سیرت).
هرچقدر باخودم کلنجار رفتم که راحت وآرام در گوشه ای بنشینم وبه وقایع امروز فکر کنم دیدم نمی شود من با نوشتن آرام می شوم هرچند اگر اراجیفی بیش نباشد.
پدرم هر5دقیقه یکبار به اتاقم می آید وهربار چیزی را بهانه می کند تا علت سرخی چشمانم را بجوید نمی داند که من قبل ازاینکه وارد شود حضورش را حس می کنم واشک هایم راپاک.
نمی دانم چرا این چشم ها بامن لج کرده اند آخر پوست صورتم حساس است وبا باریدن چشم هایم می سوزد وقرمز می شود.
علت اشکم راهم نمی دانم ولی خوب می دانم که انسان انطباق می پذیرد با همه ی حوادث بدون اینکه بخواهد یا مجبور باشد.
وقایع نیم روزم را نوشته ام (پست قبلی ).وقایع صبح را نمی توانم بنویسم چون قدری خصوصی است .آری دارم به دنبال خودم می گردم.
وقایع عصری را که با دوستانم سپری کردم را می نویسم عصری که درست زمانی برنامه هایش به قول بچه ها ردیف می شد وهماهنگ .که ما ازنظر روحی رمانتیک شده بودیم .من با بچه ها هماهنگ نشدم نه به دلیل اینکه انطباق پذیر نیستم به دلیل اینکه از یک طرف در جمع زنان راحت نیستم وشاید خیلی راحتم که بعد عذاب وجدان می گیرم واز طرفی دیگر اگر به وقایع عصر می پرداختم وقایع شب را از دست می دادم که خود داستانی طول ودراز داردو من مایل به بیان این چور مراسم کلیشه ای وسالی یه بار وبی هدف بودن آن نیستم.
داشتم از وقایع عصر می گفتم .خلاصه همچنان از به وقوع پیوستن وقایع عصرم تفره می رفتم وبرای دوستانم بهانه می تراشیدم.که به ناگاه متوجه شدم داخل ماشین دوستم هستم که داشتیم می رفتیم وقایع عصر که عیادت از استاد دیگری بودرابه سرانجام برسانیم.داخل جمع همچنان داشتیم پذیرایی می شدیم از شکلات های رنگارنگ وشیرینی های متنوع .
که به دوستانم گفتم بچه یادتونه دوساعت قبل کجا بودیم وچه حالی داشتیم .هرچند حال رمانتیک از نوع آزاردهنده ی آن بود ولی قلقلکمان می داد نمی دانم چطور حالمان رابیان کنم ولی همه ی شما یک بار هم که شده این حال را تجربه کرده ایدشک ندارم.
بماند که در جمع زنان غیبت شیرینی در کنار هم بودن را دوچندان می کند ولی به من در اینچنین جمع ها حالت تهوع دست می دهد.بااینکه همه همدیگر را می شناسیم ولی تا در اینجور جمع ها که قرار می گیریم لحن گفتار عوض می شود .حالات اشاره ی صورت توام با ناز می شود وبحث راجع به طلاوقشنگ بودن رنگ روسری وتعریف از بچه ها اگر موجود باشند ودر غیر این صورت تعریف از والدین یا مراسم خواستگاری خواهر وبرادرهایمان.وکلی بحث های دیگر که یا سانسور شده اند ویا اینکه من فعلا به ذهنم نمی رسد.
غرض این بود که بگویم چقدر زود انطباق میابیم هرچند اگر دل هایمان جای دیگری باشد.
به همین دلیل است که بعد از مرگ همسروشریک زندگی هم (که خداازهمه ی شما دور کند) هنوز دلمان جایی برای دیگری دارد.تی اگر هزاران بار به جانش قسم خورده باشیم بعد از تو دنیا هیچ.گرچه ما وظیفه ی خود می دانیم که از همه ی کسانی که به ما چیزی آموخته اند قدردانی کنیم ولی اعتراف می کنم کمی زود بود وهنوز شوری اشک هایمان از روی صورت وحتی لبهایمان پاک نشده بودچون با گاز اولی که به شیرینی زدم طمع لبم را فهمیدم که شور بود

۱ نظر:

نگاه گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.