۱۱ بهمن ۱۳۸۸

روح من را به من بازگردانید ....

چندی پیش مستند پازیریک را تماشا کردم .نهایت هیجان وخوش شانسی برای یک باستان شناس زن بود که همسرش هم اقرار می کرد که به اوحسودی می کرده است.

همه چیز خوب واصولی پیش می رفت آرامگاه کشف شد وتابوت چوبی در یک طرف آن قرار داشت .در تابوت را به کنار زدند یخ روی اسکلت را پوشانده بود به گونه ای که تشخیص اسکلت یا حتی وجود آن غیر ممکن بود. از گروه خواسته شد که با ظرف هایی که در دسترس داشتند آب را گرم کرده وبه ارامی با یک لیوان کوچک روی یخ بریزند تا ذوب شود .پس از ذوب شدن یخ ها بدن نیمه سالم زن بلندقامتی نمایان شد. زنی که باگذشت 2500سال خال کوبی روی بازو وشست دستش که نقش گوزن داشت همچنان باقی مانده بود گویی که در آن لحظه کوبیده شده بودند.

زن یخی را با هواپیما به محل کار باستان شناس منتقل می کردند که ،هواپیما در وسط راه دچار نقص فنی شد زن یخی اگر به زودی به سردخانه نمی رسید از بین می رفت .نهایت هیجان به همراه بدشانسی باستان شناس را در آغوش گرفته بود ..اما نه ...زن پازیریک با همان کیفیت به محل مربوطه منتقل شد.آزمایشات متعد د روی مغز ،DANA،بازسازی چهره از طریق کشیدن تصویر ،شناخت نژاد،مطالعه ی نقوش روی بازو وانگشت وربط دادن نقش گوزن به آیینه مفرغی دفن شده همراه زن وکلی موارد دیگر ودر نهایت زن یخی که از نژاد مغول ها بود را به نژاداروپایی ربط دادند، اما پس از اعتراض هایی که شد، زن یخی به موزه ی مغولستان منتقل شد ودرون تابوت چوبی بازسازی شده اش قرار گرفت وخیلی جزییات دیگر که هدف من روش کاوش وتحلیل وبازسازی این گروه نیست .

من می خواهم سخن مردم پازیریک را بسط دهم که از ناآرام کردن روح زن یخی گله داشتند ودرخواست برگرداندن او به آرامگاهش را داشتند .

یک لحظه خودم را جابی زن یخی گذاشتم،که بستگانم مرا با چنان ترتیبی دفن کرده اند وملزومات مورد نیازم را در کنارم گذاشته اند حتی لباس جنگم وخنجرم را برای زندگی پس از مرگم فراموش نکرده اند ودر نهایت سقف آرامگاهم را پوشانده اند تا روح نگریزد.

پس از 2500سال که حتی برف هم کمال همکاری را با جسم من داشته وسعی کرده مرا با همان ظرافت ها سالم نگه دارد به گونه ای که ناخن شستم که زمانی ، حاکی از زیبایی وکشیدگی دستانم بوده باقی مانده است تامن با نگاه کردن به آن همچنان زیبایی ام را درکنارم حس کنم ، منی که نسبت به زنان قومم قامت بلند تری داشتم وحتی به دلیل هم قامتی با مردان قومم با آن ها به جنگ می رفته ام ولباس آن هار ا می پوشیده ام که هنوز کاملا سالم مانده است .زنی از جنس خودم می آید ومرا به معرض نمایش می گذارد وبامن مشهور می شود بدون اینکه به نا آرامی من بیندیشد وحتی یک لحظه هم که شده این گمان را بدهد شاید من هم داشتم زندگی خودم را می کردم واو زندگی پس از مرگ مرا به بازسی گرفته است ، وروحم را آواره وسرگردان در آرامگاهم تنها رها کرده ومن در این شلوغی وسروصدا با چشمان خیره شده به دنبال روح از دست رفته ام هستم آرامگاه من کجاست ؟وچرا من اینجا هستم؟ ای کاش هیچ گاه برف مرا حفظ نمی کرد وای کاش نیاکانم مرا اینگونه دفن نمی کردند!!!

من روحم وزندگی ام را می خواهم به من برگردانید ...

واین سناریو کاملا رومانتیک است به گونه ای که تن باستان شناس را می لرزاند، اما چه می شود کرد باستان شناس دنبال انسان است وانسان باعث شناخته شدن انسان می شود

وچه باستان شناسان که چه روح هایی را بی خانمان نکرده اند...