۰۱ آذر ۱۳۸۸

گسست تاروپود احساسش ، با یورتمه ی نامردان واربده ی نا، زنان
خورد شد...
قضاوت را به پایش ریخت
وپایش راروی قضاوت گذاشت
دستانش می لرزید
بی گمان لرزش از بارش برف نبود !!!
بادبه تندی می وزید
همه جا روشن بود
خفه خان در همه جا حاکم بو د وشنیدم کسی تف خود را قورت داد وبغضش ترکید
همچنان می لرزید
مشت دستانش را گشود
وچشمانش را به دستم داد
وعینکم را دزدید
خفه خان در همه جا حاکم بود
ولی این بار بغضی نترکید...
همه جا روشن بود
وسیاهی مرا می ترساند....
هرخواجه ومتفکر اهل علوم اولیه وثانویه می تواند از این شعرو شایدهم به قول مریدانم
ِشر و ِور برداشتی داشته باشد. ولی شما راقسم می دهم به آنچه که در وقت درماندگی یاد میکنید ودر مواقع خرسندی از یادش می برید٬ وصله ناجور ونامیزان سیاسی به مصرع های بی والدین من ٬نه وصلانید....
مقصود من از این شعر همه چیز بود اله همه ی آن معانی ای٬که مریدانم دریافت کردند.
خیلی بی پرده می گویم خودم هم مرض شعرم را نفهمیدم!!! وحتی هدف اصلی ام که پشت بند٬ این شعر برای تفسیر آن داشتم را فراموش کردم!!!
درواقع این وبلاگ قرار بود٬به مشکلات باستان شناسی کشور بپردازد واما همه چیز بیان می شود به غیر از عشق ...(همان باستان شناسی )
امیدوارم موجی که مرادر خود حل کرده است وبه ناکجاآبا وشایدهم هم به ٬ ولاش آباد بلاش اول٬ می کشاند رهایم کند ولااقل خودم حرف های خودم را بفهمم ..وبیماری لا علاج نوشته هایم درمانی بیابد
تا ببینیم بعد از این روز، مان کجا می نشیند ...

هیچ نظری موجود نیست: